جورج اورول شاید یکی از خوانده‌شده‌ترین و ارجاع‌شده‌ترین چهره‌های ادبی کل تاریخ باشد. البته شاید «کل تاریخ» بزرگ‌نمایی باشد، ولی این بیانیه حداقل درباره‌ی قرن ۲۰ درست است. تقریباً همه‌ی ایدئولوژی‌ها و جهان‌بینی‌های سیاسی مدرن درباره‌ی جورج اورول حرفی برای گفتن دارند و پژواک صدایش در راهروی تاریخ شنیده می‌شود. بینش عمیق او درباره‌ی قدرت نهفته در زبان و تکنولوژی و هشدارهایی که درباره‌ی تحریف واقعیت و خطر تمامیت‌خواهی به ما داد، برای همه‌ی جناح‌های سیاسی – اعم از چپ و راست – اهمیت دارد و نمی‌توان آن‌ها را به یک لحظه، جنبش یا ایدئولوژی خاص در تاریخ محدود کرد.

اورول در سال ۱۹۰۳ در بنگال، ناحیه‌ای در شرق هندوستان که در آن زمان بخشی از امپراتوری بریتانیا بود، به دنیا آمد. نام او در بدو تولد اریک آرتور بلیر (Eric Arthur Blair) بود، اما بعداً به استفاده از نام مستعار جورج اورول روی آورد تا از خانواده و اعتبار خانوادگی‌اش – و همچنین خودش – محافظت کند.

جورج اورول

در دوران بچگی، شرایط اجتماعی و اقتصادی خانواده‌ی جورج اورول غیرعادی بود. مادر او دختر مردی ثروتمند بود و از سلیقه و رفتار فردی که به طبقات بالای اجتماع تعلق دارد برخوردار بود، ولی وقتی اورول به دنیا آمد، ثروت خانوادگی آن‌ها رو به افول بود و پدر او در مقام کارمند دولت مشغول به کار بود. بعدها اورول در توصیف شرایط زندگی‌اش خود را عضوی از «طبقه‌ی متوسط رو به بالای رو به پایین» توصیف کرد؛ یعنی ترکیبی از بی‌بضاعتی و فیس و افاده‌ی مخصوص قشر مرفه.

جورج اورول

پس از این‌که خانواده‌ی او به منزلگاه اصلی‌شان یعنی انگلستان برگشتند، اورول به‌لطف روابط قوی اعضای خانواده در یک دبیرستان مخصوص آمادگی برای دانشگاه ثبت‌نام کرد. در این مدرسه، رفتار غیرعادی و نبوغ ذهنی او کشف شد و به‌خاطر همین اورول هم از جانب هم‌کلاسی‌هایش مسخره شد، هم کمک‌هزینه‌ی تحصیلی به تعدادی از بهترین دانشگاه‌های انگلستان – مثل ولینگتون و ایتون (Eton) –  دریافت کرد.

با این حال، اورول از همان موقع که کم‌سن‌وسال بود، فهمید که محیط آکادمیک به درد او نمی‌خورد و فقط افسرده‌اش می‌کند. برای همین او هیچ‌گاه در دانشگاه تحصیل نکرد. به‌جایش، در سال ۱۹۲۲، به خدمت سرویس امپریالیستی بریتانیا درآمد و به‌عنوان افسر پلیس مستعمره‌های بریتانیا مشغول به کار شد.

جورج اورول

او به بورما یا میانمار – که در آن زمان یکی از استان‌های هندوستان تحت استعمار بریتانیا بود – فرستاده شد. این تجربه هم برای او مایه‌ی عذاب بود و با ارزش‌هایش تناقض داشت. پنج سال بعد، او از کارش استعفا داد.

در طی چند سال آینده، اورول چند کار متفرقه با دستمزد پایین در پاریس و لندن انجام داد. مثلاً یکی از کارهای او این بود که در یک کتاب‌فروشی مخصوص فروش کتاب‌های دست‌دوم، دستیار پاره‌وقت بود. در این دوران او شروع به نوشتن و منتشر کردن کتاب‌های خود کرد. از این کتاب‌ها می‌توان به «روزهای برمه» (Burmese Days)، «دختر کشیش» (The Clergyman’s Daughter) و «به آسپیدیستراها رسیدگی کن» (Keep the Aspidistra Flying) اشاره کرد.

کتاب‌ روزهای برمه

کتاب روزهای برمه اثر جورج اورول نشر به سخن

محیط و شرایطی که اورول در آن بزرگ شد و همچنین تجربه‌های خاص و متنوعی که در بورما، فرانسه و لندن تجربه کرد، تاثیر زیادی روی او داشت و باعث شد که به گفته‌ی خودش علاقه‌ی خاصی به «مردم معمولی» و «زندگی معمولی» پیدا کند. منظور افرادی بود که کارهای معمولی می‌کردند، کل فکر و ذکرشان مادیات نبود، تحصیلات کم داشتند و کلاً نه دنبال قدرت، شهرت یا بزرگی بودند، نه بهشان می‌رسیدند.

کتاب دختر کشیش اثر جورج اورول
۴۰ %

۱۵۹,۰۰۰

۹۵,۰۰۰ تومان

به‌جایش، او حس انزجار خاصی به قشر روشن‌فکر پیدا کرد. اما به‌شکلی کنایه‌آمیز او قرار بود به‌زودی خودش هم به این قشر بپیوندد؛ آن هم نه به‌عنوان یک روشن‌فکر معمولی، بلکه به‌عنوان یکی از برجسته‌ترین روشن‌فکرهای قرن ۲۰.

اعتبار پیدا کردن اورول به‌عنوان یک روشن‌فکر و چهره‌ی ادبی تا حد زیادی وامدار سفری است که در سال ۱۹۳۶ به اسپانیا انجام داد. در ابتدا، او به اسپانیا رفت تا در مقام خبرنگار درباره‌ی جنگ داخلی اسپانیا گزارش بنویسد، ولی طولی نکشید که خودش هم در نیروهای شبه‌نظامی جناح جمهوری‌خواه ثبت‌نام کرد تا علیه فاشیست‌ها بجنگد. به گفته‌ی خودش:

اگر از من می‌پرسیدید که چرا به نیروهای شبه‌نظامی ملحق شدم، پاسخ می‌دادم: «تا علیه فاشیسم مبارزه کنم»، و اگر می‌پرسیدید که برای چه می‌جنگیدم، پاسخ می‌دادم: «صرفاً برای انجام کار درست.»

در زمان جنگ، گلوله‌ای به گلوی اورول اصابت کرد و چیزی نمانده بود به دست یک تک‌تیرانداز کشته شود. ولی آنچه روی او بیشترین تاثیر را داشت، شیوه‌ی پوشش داده شدن و به تصویر کشیده جنگ در رسانه‌ها بود. سال‌ها بعد، او نوشت:

«در اوایل زندگی متوجه شدم که هیچ رویدادی به‌درستی در روزنامه‌ها گزارش نمی‌شود، ولی در اسپانیا، برای نخستین بار، گزارش‌هایی در روزنامه دیدم که کوچک‌ترین ارتباطی با حقایق نداشتند، نه حتی آن ارتباطی که در یک دروغ معمولی می‌توان به‌صورت ضمنی متوجهش شد. در روزنامه وقوع نبردی بزرگ در جایی گزارش شده بود که هیچ درگیری‌ای اتفاق نیفتاده بود و به‌جایش، درباره‌ی نبردی که در آن صدها نفر کشته شده بودند، سکوت مطلق حکم‌فرما بود. جوخه‌هایی که با شجاعت جنگیده بودند، به‌عنوان نیروهای بزدل و خیانت‌کار معرفی می‌شدند و کسانی که در کل زندگی‌شان حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودند، به‌عنوان قهرمانان پیروزی‌های خیالی ستایش می‌شدند. روزنامه‌های منتشرشده در لندن این دروغ‌ها را بازنشر می‌کردند و روشن‌فکران مشتاقانه روبنایی احساسی روی رویدادهایی تاسیس می‌کردند که هیچ‌گاه اتفاق نیفتاده بودند. در واقع آنچه من دیدم، نوشته شدن تاریخ نه بر اساس آنچه اتفاق افتاد، بلکه بر اساس آنچه باید اتفاق می‌افتاد بود؛ مطابق با مصلحت‌های مختلفی که سیاست‌های درون‌حزبی تعیین می‌کرد.»

طبق مشاهدات جورج اورول، ارزشی که انسان‌ها برای حقیقت عینی و قابل‌مشاهده در نظر گرفته بودند، در حال از بین رفتن بود و داشت به‌مرور با حقیقت ذهنی که ایدئولوژی‌ها و احزاب سیاسی بر اساس منافع خود ایجاد می‌کردند جایگزین می‌شد. طبق گفته‌ی خودش:

من حاضرم بپذیرم که تاریخی که می‌شناسیم با بی‌دقتی و سوگیری‌های ذهنی نوشته شده است، ولی آنچه در عصر ما رویدادی عجیب است، رها کردن این ایده است که می‌توان تاریخ را صادقانه نوشت.

دغدغه‌ی اورول این بود که عواقب این رویکرد جدید به تمامیت‌خواهی (Totalitarianism) منجر خواهد شد، نوعی از حکومت که در آن افراد از آزادی برخوردار نیستند و کاملاً تحت کنترل قدرت مرکزی دولت قرار دارند.

وقتی هیچ باوری به حقایق عینی وجود نداشته باشد، حقیقت فقط در ذهن انسان وجود خواهد داشت و برای همین راحت می‌توان آن را تغییر داد و با نیرنگ از درون فاسدش کرد. در نظر اورول، این تهدید می‌تواند در بستر هر ایدئولوژی یا جهت‌گیری سیاسی‌ای – چه چپ و چه راست – اتفاق بیفتد. طبق گفته‌ی او:

یکی از پیش‌فرض‌های حقیقت و معنای ضمنی‌ای که در بر دارد این است که انسان‌ها همه به یک گونه‌ی حیوان تعلق دارند که تمامیت‌خواهی نابودشان می‌کند.

در اوایل و واسط قرن بیستم، عواقب این تغییرات در حال برملا شدن بود و تمامیت‌خواهی داشت در نواحی مختلف گسترش پیدا می‌کرد: آلمان، ایتالیا، اسپانیا، شوروی و البته طبق نظر اورول، در انگلستان و فراتر از آن.

در واکنش به این اتفاق، اورول بر این باور بود که می‌توان از ادبیات برای هشدار دادن ضد این اتفاق استفاده کرد؛ می‌شد با ادبیات اتفاقاتی را که سرتاسر دنیا می‌افتاد فاش کرد و به انسان‌ها کمک کرد با عواملی که آزادی، حقیقت و سلامتی آن‌ها را تهدید می‌کردند مبارزه کنند. از او نقل است:

طی ۱۰ سال گذشته کاری که بیشتر از هر چیز دیگری تمایل به انجام آن داشتم این بود که نویسندگی درباره‌ی سیاست را به یک هنر تبدیل کنم. محرک اولیه‌ی من من همیشه نوعی تفکر جهت‌گیرانه و حس بی‌عدالتی است. وقتی مشغول نوشتن کتابی می‌شوم، پیش خود نمی‌گویم: «می‌خواهم یک اثر هنری تولید کنم.» دلیل من برای نوشتن این است که متوجه دروغی شده‌ام و می‌خواهم آن را افشا کنم؛ متوجه حقیقتی شده‌ام که می‌خواهم توجه بقیه را به آن جلب کنم. دغدغه‌ی اصلی من پیدا کردن گوش شنواست.

تا سال ۱۹۳۹، اورول چند کتاب نسبتاً موفق نوشته و منتشر کرده بود، ولی تازه در سال ۱۹۴۵، با انتشار رمان کوتاه «مزرعه‌ی حیوانات» (Animal Farm) بود که او به شهرت و اعتبار جهانی دست پیدا کرد. با انتشار این رمان بود که ماموریت اورول برای ترویج دادن ایده‌ها و هشدارهای مهم درباره‌ی تهدیدهای زمانه و آینده به مقیاسی بی‌سابقه رسید.

در «مزرعه‌ی حیوانات»، هیچ شخصیت اصلی‌ای در کار نیست. به‌نوعی می‌توان شخصیت اصلی کتاب را جمعی از حیوانات انسان‌سازی‌شده به شمار آورد که در یک مزرعه به نام مزرعه‌ی مِینور (Manor Farm) زندگی می‌کنند.

مزرعه‌ی حیوانات

در این رمان، هرکدام از حیوان‌ها نماینده‌ی کهن‌الگوی گروهی متفاوت از انسان‌ها در جامعه هستند. یک روز در مزرعه، یک خوک به نام اولد میجور (Old Major) به بقیه‌ی حیوانات می‌گوید که انسان‌هایی که صاحب مزرعه هستند، در حال سوءاستفاده از آن‌ها هستند و اگر آن‌ها با هم همکاری کنند، می‌توانند به انسان‌ها غلبه کنند و آینده‌ای بهتر برای خود بسازند. انقلابی اتفاق می‌افتد، حیوانات مزرعه را تسخیر می‌کنند و فلسفه‌ای جدید به نام حیوان‌گرایی (Animalism) به فلسفه‌ی حاکم بر مزرعه تبدیل می‌شود. دو خوک به نام اسنوبال (Snowball) و ناپلئون (Napoleon) رهبری مزرعه و شرایط جدیدش را بر عهده می‌گیرند. اما طولی نمی‌کشد که ناپلئون اسنوبال را از مزرعه فراری می‌دهد و خودش به‌تنهایی به رهبر مزرعه تبدیل می‌شود.

کتاب مزرعه حیوانات اثر جورج اورول نشر چشمه

در ابتدا همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رود، اما طولی نمی‌کشد که این بهشت تازه‌تاسیس‌شده روی تاریکش را نشان می‌دهد و خوک‌هایی که رهبری مزرعه را بر عهده داشتند، برای ادامه به رهبری مزرعه به بدطینتی، خودخواهی، نیرنگ و خشونت روی می‌آورند و در نهایت به معادل حیوانی همان انسان‌هایی تبدیل می‌شوند که حیوانات دیگر علیه‌شان قیام کرده بودند. یکی از معروف‌ترین جمله‌های رمان، جمله‌ی آخر آن است:

حیوانات از خوک‌ها به انسان‌ها و از انسان‌ها به خوک‌ها و دوباره از خوک‌ها به انسان‌ها نگاه کردند، ولی از همان لحظه، تشخیص تفاوت بین آن‌ها غیرممکن شده بود.

به‌طور کلی، «مزرعه‌ی حیوانات» انتقادی نسبتاً واضح از انقلاب کمونیستی روسیه و حاکم شدن استالین بر شوروی بود. این رمان نقطه‌ضعف‌های جنبش‌های انقلابی و خطر قیام علیه ضدانقلابی‌ها را شناسایی کرده است.

آنچه باعث شده این رمان بسیار خاص و مهم جلوه کند، توانایی آن در زمینه‌ی کشف لایه‌های عمیق‌تر و زیرین‌تر جنبش‌های اجتماعی و سیاسی و فاش کردن حقایق ابدی درباره‌ی پدیده‌های اجتماعی، سیاسی و روان‌شناسانه است؛ آن هم با استفاده از حیوانات!

این رمان به شکل یک حکایت پندآموز (Fable) نوشته شده که یادآور حکایت‌های ازوپ (Aesop) یا انیمیشن‌های دیزنی است. جورج اورول پیچیدگی‌های مربوط به جنبش‌های اجتماعی و سیاسی را در قالب تمثیلی قابل‌دسترس و آسان‌فهم ریخته که می‌تواند نظر مخاطبان را فراتر از محدودیت‌های زمانی و مکانی جلب کند. این دقیقاً کاری بود که «مزرعه‌ی حیوانات» انجام داد.

این کتاب در سال اول انتشار حدود پانصد نسخه فروخت، اما به‌مرور زمان فروش آن به چندین و چند میلیون نسخه رسید.

مزرعه‌‌ی حیوانات

در همان سالی که «مزرعه‌ی حیوانات» منتشر شد، اورول همسرش را سر یک عمل جراحی ناموفق از دست داد. یکی دو سال بعد، خود او هم به سل مبتلا و شدیداً بیمار شد.

جورج اورول

با این حال، او هرچه در توان داشت، به کار گرفت تا یک کتاب دیگر هم بنویسد؛ کتابی که حین نوشتن آن چند بار از حال رفت. این کتاب همانی است که همه می‌شناسیم: رمان علمی‌تخیلی و دیستوپیایی «۱۹۸۴» که در سال ۱۹۴۹ منتشر شد.

کتاب ۱۹۸۴

به‌طور خلاصه و مفید، «۱۹۸۴» روی شخصیتی به نام وینستون اسمیت (Winston Smith) متمرکز است که زمانی در لندن زندگی می‌کرد، ولی اکنون لندن به یکی از بخش‌های یک ابردولت بزرگ به نام اوشینیا (Oceania) تبدیل شده است. اوشینیا تحت کنترل یک حزب سیاسی تمامیت‌خواه است که از ایدئولوژی‌ای به نام سوسیالیسم انگلیسی یا اینگساک (INGSOC) پیروی می‌کند و یک دیکتاتور به نام برادر بزرگ (Big Brother) در راس آن قرار دارد؛ شخصیتی آن‌چنان مرموز که حتی نمی‌توان با اطمینان گفت وجود خارجی دارد.

کتاب ۱۹۸۴

در اوشینیا، شهروندان در همه حال تحت نظارت هستند و حتی بابت فکر کردن به چیزهایی که با ایدئولوژی حزب حاکم همسو نیستند، مجازات می‌شوند. دستگاهی به نام دورصفحه یا تله‌اسکرین (Telescreen) در خانه‌ی همه کار گذاشته شده که نقش تلویزیونی دوطرفه را دارد و در آن مردم ۲۴ ساعته در حال تماشای پروپاگاندای حزب حاکم هستند و از جانب اعضای حزب مورد نظارت مستقیم قرار می‌گیرند.

در این دولت کابوس‌وار، حتی «پلیس افکار» (Thought Police) هم وجود دارد که کار آن پیدا کردن و مجازات کسانی است که بِزِه فکری (Thoughtcrime) مرتکب شده یا کلاً اندیشه‌هایی اشتباه درباره‌ی حزب حاکم داشته‌اند.

غیر از این، حزب حاکم دائماً از راه انتشار اطلاعات، داده‌ها و آمار دستکاری‌شده و دروغین و تلاش برای تغییر زبان انگلیسی و محدود کردن دایره‌ی واژگان آن، ذهن شهروندانش را هرچه بیشتر نابود می‌کند. کار ساده‌سازی و محدودسازی زبان از راه معرفی زبانی جدید به نام زبان نوین (Newspeak) انجام می‌شود که در آن واژ‌ها دائماً در حال حذف شدن‌اند تا احتمال تفکر نقادانه و ظرافت‌مندانه بین مردم پایین بیاید. همچنین در زبان نوین واژه‌ها به‌شکلی متناقض استفاده می‌شوند تا حقیقت ذاتی هر چیزی که از آن صحبت می‌شود، از معنا تهی شود. مثلاً نام برگزیده برای اردوگاه‌های کار اجباری، اردوگاه شادی (Joycamp) است؛ شکنجه‌ی زندانیان در جایی به نام وزارت عشق (Ministry of Love) انجام می‌شود؛ نام برگزیده برای ارتش وزارت صلح (Ministry of Peace) است؛  دپارتمانی که کارش تولید داده‌ها و حقایق دروغین است، با نام وزارت حقیقت (Ministry of Truth) شناخته می شود.

کتاب 1984 اثر جورج اورول نشر چشمه

حتی شعاری که برای اوشینیا انتخاب شده هم ذاتاً متناقض است: جنگ صلح است، آزادی بردگی است، نادانی قدرت است (War is Peace, Freedom is Slavery, Ignorance is Strength).

همه‌ی شهروندان اوشینیا درگیر تفکری به نام تفکر دوگانه (Doublethink) هستند که نوعی ناهماهنگی ذهنی است و به‌موجب آن، مردم درک خود را از حقیقت دارند، ولی در آن واحد آنچه را که حزب به‌عنوان حقیقت به آن‌ها عرضه می‌کند می‌پذیرند و در این میان به تناقض پیش‌آمده فکر نمی‌کنند.

در ابتدای رمان، وینستون در دفترچه‌خاطرات خود می‌نویسد: «مرگ بر برادر بزرگ.» در انتهای رمان، طبق روایت راوی:

دو اشک آغشته به مشروب از دو طرف بینی‌اش به پایین سرازیر شدند. ولی مشکلی نبود؛ هیچ مشکلی نبود. تقلا به پایان رسیده بود. او علیه خودش به پیروزی رسیده بود. او عاشق برادر بزرگ بود.

«۱۹۸۴» هم مثل «مزرعه‌ی حیوانات» به موفقیتی سریع و برق‌آسا دست پیدا کرد. جورج اورول یک سال بعد از انتشار این رمان، در سال ۱۹۵۰، درگذشت، ولی در همین مدت کوتاه توانست اثرات این موفقیت را ببیند.

در نهایت نمی‌توان با اطمینان گفت خود اورول چقدر بدبین بود، ولی پایان بدبینانه‌ی هردو شاهکارش نه ابراز درماندگی مطلق، بلکه تلاشی برای هشدار دادن علیه درماندگی‌ای هستند که ممکن بود در آینده شاهدش باشیم؛ آینده‌ای که اکنون ما در آن زندگی می‌کنیم.

از زمان مرگ اورول، آثار او هرچه بیشتر اهمیت و اعتبار فرهنگی پیدا کرده‌اند. «۱۹۸۴» یکی از خوانده‌شده‌ترین کتاب‌ها در سرتاسر دنیاست، حداقل در ژانر دیستوپیایی و گمانه‌زن. این روزها این رمان در کلاس زبان انگلیسی بیشتر دبیرستان‌ها و حتی در کورس‌های دانشگاهی تدریس می‌شود.

اورول جزو معدود نویسنده‌ها در تاریخ است که یک عبارت پرکاربرد از نامش به وجود آمده است: اورولی (Orwellian).

جورج اورول

به‌طور کلی واژه‌ی اورولی به هر شرایطی اشاره دارد که یادآور آثار اورول باشد؛ یعنی شرایطی که در آن رفاه شهروندان نادیده گرفته شده (یا در ریسک نادیده گرفته شدن قرار دارد)، خصوصاً از جانب یک قدرت یا ایدئولوژی سیاسی مرکزی.

با این حال، تعریف اورولی فقط به توصیف شرایط تمامیت‌خواهانه محدود نمی‌شود، بلکه شامل توصیف ابزاری که این تمامیت‌خواهی از راه آن به مرحله‌ی اجرا درمی‌آید هم می‌شود. به‌طور خاص، اورولی به تحریف و تغییر عمدی زبان و اطلاعات برای خدمت‌رسانی به قدرتی بزرگ‌تر در راستای این‌که قدرتمندتر شود، اشاره دارد.

با این حال، این عبارت هم مثل آثار خود اورول اغلب مورد سوءتفاهم و سوءبرداشت بوده و معنای آن عوض شده تا در خدمت آن نهضتی باشد که گوینده به آن باور دارد؛ نهضتی که احتمالاً اگر خود اورول زنده بود، با آن مخالفت می‌کرد. ظاهراً خود عبارت «اورولی» هم جنبه‌ای اورولی پیدا کرده است.

با این حال، آنچه بدیهی‌ست این است که با وجود این‌که حزب اوشینیا در سال ۱۹۸۴ ریشه در سوسیالیسم داشت، خود اورول منتقد سوسیالیسم نبود. آنچه اورول با آن مخالف بود، تمامیت‌خواهی بود؛ مهم نبود که ریشه یا گرایش سیاسی آن چه باشد. در واقع، او یکی از هواداران ایدئولوژی سوسیالیسم دموکراتیک بود؛ یعنی دموکراسی سیاسی‌ای که سیستم اقتصادی آن اجتماعی و مرکزیت‌زدایی‌شده است. طبق گفته‌ی خود اورول:

هر خط نوشته‌ی جدی‌ای که از سال ۱۹۳۶ روی کاغذ آورده‌ام، به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم واکنشی علیه تمامیت‌خواهی و در طرفداری از سوسیالیسم دموکراتیک – طبق درک خودم از آن – بوده است.

فراتر از این، اورول با نظام سرمایه‌داری مخالف بود و بر این باور بود که سرمایه‌داری باعث رنج و عذاب می‌شود و قدرت و ثروت را بین اقلیتی محدود متمرکز می‌کند. این مسئله باعث شده کار کسانی که برای طرفداری از کاپیتالیسم و کوباندن سوسیالیسم به اورول ارجاع می‌دهند، به‌طور خاص و کنایه‌آمیزی اورولی جلوه کند.

در نهایت، چه با اورول موافق باشید، چه نباشید، چه نوشته‌هایش را دوست داشته باشید، چه نداشته باشید، نمی‌توان تاثیر و نفوذ او را نادیده گرفت. در این تردیدی نیست که اکتشاف موضوع‌ها و ایده‌هایی که اورول به آن‌ها پرداخته بود، از ارزش و اهمیت زیادی برخوردار است. او بینش‌هایی عمیق درباره‌ی مسائلی مهم داشت: مثلاً این‌که نقش روان انسان در عرصه‌ی سیاست چیست یا این‌که شیوه‌ی استفاده از زبان و کنترل آن چگونه می‌تواند روی شکل‌گیری نظرات مردم یک جامعه تاثیر بگذارد. این بینش‌ها درک عمیقی از تمام جوامع بشری فراهم می‌کنند: چه در گذشته، چه در حال، چه در آینده. توانایی منحصربفرد او برای استفاده از زبان در راستای هشدار دادن درباره‌ی قدرت و نفوذ زبان، فقط از یک نویسنده‌ی نابغه چون او برمی‌آید. همچنین توانایی او برای ارائه‌ی مفاهیم پیچیده و عموماً خشک به‌شکلی که برای عموم مردم جالب باشد، دنیا را در مسیری قرار داده که شاید مقصد آن کمتر دیستوپیایی به نظر برسد.

حقیقت این است که هروقت حواس‌مان جمع نباشد، همه‌یمان به‌شدت در برابر بدخواهی و نادانی خود آسیب‌پذیر هستیم؛ چه در مقیاس فردی، چه در مقیاس جمعی. استبداد نه بخشی از تاریخ، بلکه بخشی از وجود انسانیت است. انسانیت همیشه در معرض غرق شدن در استبداد قرار دارد؛  همیشه این احتمال وجود دارد که در جستجوی خرگوش امید، به داخل سرزمین عجایبی دیستوپیایی سقوط کند. جورج اورول متوجه این مسئله شد که وقوع استبداد در هر شرایطی ممکن است و حتی می‌تواند در جامعه‌ای اتفاق بیفتد که در آن نیت آدم‌ها خوب است و شرایط هم مطلوب و دموکراتیک به نظر می‌رسد.

شاید تنها امید ما – که به‌نحوی با دیدگاه اورول متفاوت است – این است که پی ببریم هیچ حقیقت عینی‌ای – حداقل حقیقت عینی‌ای که ما به آن دسترسی داشته باشیم – وجود ندارد و حقیقت ذهنی کل چیزی است که وجود دارد، و می‌تواند برای ما وجود داشته باشد. ما باید این مسئله را به‌عنوان حقیقتی که نادانی و محدودیت‌هایمان، درک ناقص‌مان و ارزش‌های ضد و نقیض‌مان به ما تحمیل کرده بپذیریم.

ولی وقتی این درک را به حد نهایی منطقی خود می‌رسانیم، متوجه می‌شویم که همه‌ی فردیت‌ها، همه‌ی گروه‌ها، همه‌ی تشکیلات و همه‌ی ملت‌ها ممکن است مرتکب اشتباه شوند. هیچ ایده یا حقیقت واحدی وجود ندارد که بتوان به آن باور داشت یا از آن پیروی کرد. ‌شاید اگر به این حقیقت ایمان بیاوریم، کل سوختی را که تمامیت‌خواهی در اختیار دارد بسوزانیم و در انتهای مخزن این سوخت به همان درکی برسیم که اورول به آن رسیده بود: این‌که انجام کار درست در هر شرایطی مهم‌ترین کار است. اگر به این درک برسیم، می‌توانیم روابطی بر پایه‌ی سود متقابل و پذیرش حقایق ذهنی یکدیگر شکل دهیم و نسبت به تفاوت‌ها و اشتباهات انسانی که در ابعاد مکانی و زمانی مختلف اتفاق می‌افتند، همذات‌پنداری داشته باشیم و به حقانیت و قطعیتی که در لحظه می‌توانیم به آن برسیم اکتفا نکنیم.

البته گفتن این حرف‌ها از انجام دادنش راحت‌تر است، ولی به قول جورج اورول، هنگامی‌که شرایط «۱۹۸۴» را توصیف می‌کرد: «پیامی که می‌توان از این موقعیت خطرناک و کابوس‌وار دریافت کرد ساده است: اجازه نده اتفاق بیفتد. این به تو بستگی دارد.»

منبع: Pursuit of Wonder

source

توسط chehrenet.ir