یکی از بحثبرانگیزترین ادعاهای افلاطون در آثار فلسفیاش این بود که میخواست شاعران را از جمهوری آرمانیاش اخراج کند، چون شاعران با زبانبازی و لفاظی میتوانند کاری کنند ایدههای زشت و مخرب زیبا جلوه کنند و بدین ترتیب جامعه را به قهقرا بکشانند. شعر «زوزه»، اثر آلن گینزبرگ، یکی از قویترین نمونهها از ترسی است که افلاطون نسبت به شعر و شاعری داشت.
این شعر از همان خطوط اول میخکوبکننده است و بهنوعی قدرت کلمات را به رخ میکشد: «من نابود شدن درخشانترین ذهنهای نسل خودم را به دست دیوانگی دیدم: گرسنه، متوشش، برهنه. سپیدهدم صبح، سرگردان در محلههای سیاهپوستنشین برای پیدا کردن مخدرهای سنگین.»
شعر گینزبرگ پر از چنین تصاویر غنیای است که به مینیمالیسیترین شکل ممکن در ذهن ترسیم میشوند: تصویر جوانانی که در سرتاسر آمریکا سفر میکنند، مواد توهمزا میزنند، تصاویری وحیشده از شیاطین باستانی و فرشتههای آسمانی میبینند و از ته دل از کشور مادیگرا و فرهنگ محافظهکاری که در بستر آن زاده شدهاند شاکیاند. از این نظر، «زوزه» از آن دسته از اشعار کمیابی است که انگار حالوهوای یک نسل و یک نقطهی خاص در تاریخ در آن متجلی شده است. اگر «زوزه» را بخوانید، هرچه لازم است برای درک جنبش بیت (Beat) و حالوهوای چپگرایان رادیکال آمریکایی در دههی ۵۰ بدانید، از آن دریافت خواهید کرد.
رمز موفقیت گینزبرگ برای رسیدن به چنین دستاورد بزرگی این بوده که بهشدت با آدمهای همفکر و همردهی خود درگیر بود و از هر فرصتی برای به اشتراک گذاشتن تجربهها، دردها و بینشهای آنها در شعر استفاده میکند. اگر گینزبرگ از آن دسته از شاعران گوشهگیری بود که فقط میکوشید بهعنوان یک جزیرهی انسانی و بدون درگیری با افراد دیگر شعری انتزاعی دربارهی افکار و دغدغههای خودش بسراید، شعر «زوزه» هیچگاه به جایگاه فعلیاش دست پیدا نمیکرد.
در واقع حتی نام شعر هم برگرفته از همذاتپنداری عمیق گینزبرگ نسبت به آدمهای همفکر و همدرد شبیه به خودش است. در واقع شعر «زوزه» مخففی از نام کاملتر شعر یعنی «برای کارل سولومون زوزه بکش» (Howl for Carl Solomon) است. کارل سولومون نام یک نویسندهی همجنسگرای یهودی گمنام بود که در سال ۱۹۴۹، هنگامیکه گینزبرگ خودش به آسایشگاه روانی فرستاده شده بود، با او ملاقات کرد و این دیدار تاثیر عمیقی روی او گذاشت، چون سولومون صرفاً بهخاطر همجنسگرایی به شوکدرمانی دچار شده بود. مادر خود گینزبرگ هم از مشکلات روانی رنج میبرد و به آسایشگاه فرستاده شده بود و از این لحاظ گینزبرگ بهطور خاصی با افرادی که در آسایشگاههای روانی به سر میبردند و با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکردند احساس همدردی میکرد.
قسمت سوم شعر «زوزه»ِ که با عبارت تکرارشوندهی «من با تو در راکلند هستم کارل سولومون» بهنوعی اوج این همدردی را نشان میدهد و جزو تاثیرگذارترین قسمتهای شعر است. این قسمت نشان میدهد که گینزبرگ هیچگاه رفقای خود را فراموش نمیکند و هرکجا که بتواند، با صدای بلند از آنها یادی خواهد کرد.
بنابراین جایگاه گینزبرگ بهعنوان شخصی که در مرکز یک جنبش فرهنگی قرار داشته و با تمام افراد دخیل در آن جنبش آشنایی داشته و حالا تصمیم گرفته تجربهی حضور در این جریان را در قالب یک شعر زیبا و آتشین ابراز کند، بسیار ارزشمند است. گینزبرگ از آن نوع شاعرها و چهرههای ادبی است که جای خالیاش در صحنههای ادبی امروزی (چه در داخل و چه در خارج از ایران) بهشدت حس میشود، چون انگار همهی شاعران تبدیل به جزیره شدهاند و از هم خبر ندارند.
اما سوالی مطرح میشود: جنبش فرهنگیای که گینزبرگ اینقدر با زیبایی و خلوص احساسی آن را روایت کرده، دربارهی چه بود؟
جنبش بیت بهنوعی واکنشی به فرهنگ محافظهکارانه، خشکمذهبی، مادیگرا و دگرستیز آمریکای دههی ۵۰ بود. ریشهی این جنبش به دانشگاه کلومبیا در دههی ۴۰ برمیگردد. در این دانشگاه و در این دورهی زمانی، بسیاری از چهرههای مهم جنبش بیت همچون جک کرواک (Jack Kerouac)، گینزبرگ، لوسین کار (Lucien Carr) و هل چیس (Hal Chase) با یکدیگر ملاقات کردند و علیه سبک آموزشی خشک و فرمولاتیکی که دانشگاه بهشان تحمیل کرده بود قیام کردند.
جنبش بیت دقیقاً هرآنچه بود که آمریکای آن زمان نبود؛ آمریکا مسیحی بود، برای همین بیتها به بوداییسم و باورهای عرفانی شرقی دیگر روی آوردند؛ آمریکا کاپیتالیستی بود، برای همین بیتها به کمونیسم و سوسیالیسم روی آوردند؛ آمریکا صنعتی بود، برای همین بیتها به طبیعتدوستی روی آوردند؛ آمریکا از لحاظ جنسی جامعهای بسته بود، برای همین بیتها دنبال آزادی جنسی مطلق بودند. تمام این گرایشها در قسمتهای مختلف «زوزه» نیز قابلمشاهدهاند. از این لحاظ «زوزه» و بهطور کلی جنبش بیتها تلاشی برای به وجود آوردن یک آمریکای جایگزین بود، آمریکایی که دقیقاً نقطهی مقابل آمریکایی بود که آنها در آن زندگی میکردند.
یکی از روشهایی که گینزبرگ در «زوزه» برای اعتبار بخشیدن به این آمریکای جایگزین از آن استفاده میکند، اسطورهسازی از تجربههای شخصی خودش و رفقایش است، تجربههایی که اگر بهصورت گفتاری بیانشان کنید، شاید چندان خاص به نظر نرسند و حتی سوالبرانگیز باشند، ولی گینزبرگ بهخاطر مهارتش در استفاده از واژگان و تصویرسازی پیاپی و آشفتهای که انگار میخواهد نفستان را بگیرد، آنها را شبیه به اتفاقاتی غیرقابلتکرار و با اهمیتی تاریخی جلوه میدهد. مثلاً به این قسمت از شعر دقت کنید:
اگر بخواهیم محتوای این بخش را خلاصه کنیم، نتیجهاش این میشود: گینزبرگ و رفقایش به رستورانها و بارهایی چون بیکفورد و فوگازی در نیویورک میرفتند، مواد میزدند، بهخاطر مواد زدن گاهی ۷۰ ساعت بیدار میماندند و بین نقاط مختلف نیویورک جابجا میشدند و با هم ایده به اشتراک میگذاشتند؛ وراجی میکردند، فریاد میکشدند، استفراغ میکردند، برای هم حقایق، خاطرات و داستانهای شخصی تعریف میکردند و از تجربهی بد بیمارستانها، زندانها و جنگها حرف میزدند.
اگر یک مرد محافظهکار آمریکایی دههی ۵۰ گینزبرگ و دوستانش را میدید، احتمالاً فکر میکرد یک سری جوان علاف و معتادند. اما گینزبرگ در این خطوط با چنان شیدایی و آبوتابی دربارهی این تجربهها حرف میزند که خواننده احساس میکند بهخاطر اینکه در چنین جمعی حضور نداشته، نصف عمرش بر فناست. گینزبرگ با زبان شاعرانهی خود بهنوعی از تمام قضاوتهای سطحی و کوتهبینانهای که افرادی چون او دریافت میکردند انتقام میگیرد. او با چنان درجه از اهمیتی دربارهی این اتفاقات صحبت میکند که انگار آن هفتاد ساعت گفتگوهای مداوم خودش و دوستانش در حد اتفاقی در عهد عتیق اهمیت دارد.
گینزبرگ در «زوزه» چیزی به عرصهی نمایش گذاشته که بهسختی میتوان آن را جعل کرد. او در این شعر ۱۰۰ درصد خود واقعیاش است. او تمام ایدهها و گرایشهایی را که با آنها میتوان یک نفر را در مقیاسی تاریخی ترور شخصیتی کرد، در این شعر بدون هیچ تعارفی برملا میکند. او به همخوابگی ویلیام اس. باروز (William S. Burroughs) با پسرهای کمسنوسال در مراکش اشاره میکند و بدین ترتیب بهطور غیرمستقیم اعلام میکند مشکلی با شاهدبازی ندارد، او مستقیماً میگوید که امیدوار است توطئهی «سوسیالیسم عبری [یا همان یهودی]» برای براندازی «گلگتای ملی فاشیستی» به سرانجام برسد (در اینجا او گلگتا، محل به صلیب کشیده شدن عیسی را سرچشمهی فاشیسم آمریکایی معرفی کرده که بهنوبهی خود تعبیر جالبی است)، او در قسمت «پاورقی برای زوزه» از مقدس بودن اندام تناسلی و جنسی انسان در کنار مقدس بودن همهی چیزهای دیگر حرف میزند؛ او در قسمت نهایی شعر میگوید: «پیروزی، لباس زیرت را فراموش کن؛ ما آزاد شدیم» و بدین ترتیب آزادی برای برهنگی را تجسمی از آرمان آزادی در خالصترین حالتش میداند.
اساساً همیشه رسم بر این بوده برای اینکه یک نفر را از ارزش ساقط کنند، او را آدمی منحط و مبتذل معرفی کنند. گینزبرگ تمام انحطاطها و ابتذالهایی را که میتوان به یک نفر نسبت داد با آغوش باز میپذیرد و میگوید: «بله، این من هستم. در کمال آزادی؛ در کمال روراستی؛ و امیدوارم راهوروش شما به خاک سیاه بنشیند.» در چنین بیانیهای قدرتی وصفناشدنی نهفته است؛ عملاً هیچ راهی برای شرمگین کردن و پاپوش درست کردن برای گینزبرگ وجود ندارد. او حتی یکی از معروفترین و ویرانکنندهترین تئوری توطئهها علیه یهودیها – اینکه انقلابهای خونین کمونیستی زیر سر آنها بوده – را با بهکار گیری لفظ «انقلاب سوسیالیستی عِبری»، با نهایت دهنکجی تایید و آرزوی پیروزی آن را میکند.
البته هدف گینزبرگ از گفتن این حرفها فقط شوکه کردن مخاطب خود نبود. گینزبرگ میخواست آدمها راحتتر بتوانند خود واقعیشان را ابراز کنند و دربارهی آن چیزی که واقعاً نسبت به آن اشتیاق دارند حرف بزنند. او با آزادانه شعر گرفتن دربارهی بزرگترین تابوهای زمانهاش، بهنوعی میخواست آدمها را تشویق به این کند که با همین میزان خلوص نیت، خود واقعیشان را ابراز کنند، حتی اگر علاقهی واقعیشان کاملاً در تضاد با خود گینزبرگ قرار دارد. او اشاره به گرایشهای همجنسگرایانه و کمونیستی خود را راهی موثر برای ایجاد این فضای آزادبخش میدید، چون در زمان او، تابوهایی بزرگتر از این وجود نداشتند. از قضا سر محتوای همجنسگرایانهی این شعر، محاکمهای معروف در سال ۱۹۵۷ برگزار شد که در آن لارنس فرلینگتی (Lawrence Ferlinghetti)، ناشر شعر «زوزه»، به اتهام انتشار محتوای مستهجن دادگاهی شد، ولی در نهایت بهخاطر اثبات این مسئله که «زوزه» از اهمیت فرهنگی برخوردار است و محتوای مستهجن خشکوخالی نیست، تبرئه شد. این محاکمه نقش مهمی در از بین بردن حساسیتهای بیمورد در صنعت نشر و مبارزه با سانسور داشت و موضوع فیلم/شبهمستندی بسیار خوب به نام «زوزه» در سال ۲۰۱۰ است که در آن جیمز فرانکو نقش آلن گینزبرگ را بازی میکند و تصویرسازیهای شعر در قالب انیمیشنی سورئال به اجرا درآمدهاند.
با تمام این صحبتها، در نهایت برمیگردیم به همان مشکلی که در ابتدای متن به آن اشاره شد: مشکل زیبا جلوه داده شدن ایدههای مشکلدار از جانب شاعران لفاظ و زبانباز. اگر فرض را بر این بگیریم که گینزبرگ همهی این آرمانها را از روی خوشنیتی و خوشدلی تبلیغ میکرده و هدفش صرفاً مبارزه با سانسور، سرکوب و استبداد بوده است، نمیتوان این حقیقت را نادیده گرفت که آن افرادی که آرمانهای گینزبرگ راه را برایشان هموار میکرد، بهاندازهی او از عمق اندیشه و اهداف فلسفی برخوردار نمیبودند و صرفاً از این «آزادی» سوءاستفاده میکردند.
مثلاً وقتی گینزبرگ از آزادی افراد برای برهنگی کامل صحبت میکند (و خودش هم چند عکس برهنه از خودش منتشر کرده بود)، این نکته را در نظر نمیگیرد که اگر این تابو بهطور کامل شکسته شود، آن برهنگی کاملی که در خیابان شاهدش خواهیم بود، بهاندازهی برهنگیای که او در ذهن دارد، آمیخته به آرمان و عمق فلسفی نیست و صرفاً بسیاری از افراد از آن برای آزار دادن و وارد کردن روانزخم به مردم سوءاستفاده خواهند کرد.
از این نظر گینزبرگ هم مثل بسیاری از روشنفکران فرانسوی همدورهی خود درگیر یک سوءتفاهم بزرگ شده بود (البته در راستای خوشبین بودن واژهی «سوءتفاهم» را به کار بردهایم؛ اگر بخواهیم بدبین باشیم، واژهی درستتر «پلیدی» است): اینکه هرگونه قانونی که برای حفظ حیای عمومی و محدود کردن جنسیت وضع شده، نشانهای از اقتدارگرایی افراد ظالم است و باید با آن مقابله کرد. در سال ۱۹۷۷، بسیاری از روشنفکران فرانسوی مثل میشل فوکو، ژیل دلوز، ژاک دریدا، رولان بارت، لویی آلتوسر، سیمون دوبوار، ژانپل سارتر و… طوماری را امضا کردند که در آن خواسته شده بود قانون محدودیت سنی رابطهی جنسی برداشته شود. این طومار، که عملاً درخواستی برای قانونی شدن رابطهی جنسی با کودکان بود، تا به امروز لکهی ننگی روی کارنامهی این روشنفکران باقی مانده. البته در دفاع از تصمیم آنها گفته شده که قصد آنها آزادیخواهی و عدم دخالت دولت در امور شخصی بود، ولی به قول فرنگیها، آیا این تپهای است که تصمیم گرفتهاید روی آن بمیرید؟
گینزبرگ هم با حمایت خود از سازمان نامبلا (NAMBLA) که در واقع سازمانی آمریکایی برای قانونی کردن رابطه بین مردان سنبالا و پسران کمسنوسال و نوجوان (یا همان شاهدبازی) بود، نام و اعتبار خود را خدشهدار کرد. البته در دفاع از این حمایت هم استدلالی مشابه به کار برده شده: اینکه گینزبرگ صرفاً در دفاع از آزادی بیان از این گروه حمایت کرده؛ اینکه او خودش لزوماً تمایلی به این کار نداشت، ولی در نظرش حق این گروه بود که بتواند در مجامع عمومی استدلالهای خود را بیان کند و به بحث بگذارد، بدون اینکه سانسور شود.
اگر بخواهیم خوشبینانه به قضیه نگاه کنیم و تلاش این روشنفکران برای جرمزدایی از رابطهی جنسی با افراد کمسنوسال را نشانهی پلیدیشان در نظر نگیریم، این دغدغه برای رسیدن به آزادی مطلق نشانهی سادهلوحی این افراد است. این همیشه پاشنهی آشیل چپ رادیکال بوده است: در نظر نگرفتن این احتمال که شاید فراتر از آن پلیدیای که آنها شناسایی کردهاند، در دنیا پلیدیهای دیگر هم وجود داشته باشد؛ و شاید جوامع بشری پس از پرداختن هزینههای سنگین و پشتسر گذاشتن تجربههای تلخ، تصمیم گرفتهاند در برابر بعضی مسائل ایستادگی کنند، چون به این نتیجه رسیدهاند که اگر این کار را نکنند، برایشان دردی زیاد و روانزخمی عمیق به ارمغان خواهد آورد. دعوت جوامع بشری به اینکه این تجربیات را کنار بگذارند و با سرکوب کردن عقل سلیم خود «آزادی مطلق» را با آغوش باز بپذیرند، لزوماً به آزادی آنها منجر نخواهد شد؛ گاهی چنین کاری باعث میشود تمام تکیهگاههایی که جامعه برای خودش ایجاد کرده تا به اعماق ورطه سقوط نکند، فرو بریزند و جامعه به جای اینکه آزاد شود، درگیر استبدادی بزرگتر شود. در واقع این حکایت تمام انقلابهای کمونیستیای است که گینزبرگ اینقدر با اشتیاق از انتظار برای وقوع آن حرف میزند.
بنابراین شعر «زوزه» و گینزبرگ هم مثل صدها شعر و شاعر موفق دیگر در تاریخ، نمایندهی زیبایی و احساسگراییای هستند که در بطنشان نیرویی ویرانگر جریان دارد. در «زوزه» انسانیتی عمیق جریان دارد، انسانیتی که شاید فقط کسی چون گینزبرگ که خود را از تمام بندها رها کرده، میتواند آن را ابراز کند. اما شاید باید از ستارهی بخت خود ممنون باشیم که کسانیکه قوانین دنیا را وضع میکنند، طور دیگری فکر میکنند و در نظرشان کارهایی چون دزدیدن ماشین، مواد کشیدن و الکل خوردن تا سر حد مرگ و شاهدبازی پدیدههایی اسطورهای نیستند. برای اینکه شاعرانی چون گینزبرگ ما را به بیراهه نکشانند، لازم است که علاوه بر پرورش دادن سلیقهی ادبی برای لذت بردن از زیباییهای سخنشان، تفکری انتقادی نیز در خود پرورش دهیم تا ایدههای سوالبرانگیزی را که وسط این زیباییها گنجانده شدهاند، شناسایی کنیم. «زوزه» مورد خوبی برای تمرین برای این کار است.
منبع: دیجیکالا
source