کتاب «مسخ» کافکا، بازتابی است از عدم قدرت تابآوری در برابر تحولات بیرحمانه زندگی. در این رمان، انسان پیش از آنکه در برابر ازخودبیگانگی سر تسلیم فرود بیاورد، تسلیم جامعهی بیرحم و سرد اطرافش میشود. کافکا در کتاب «مسخ»، نگاهی به دنیای فروپاشیده انسانی میاندازد که ناگهان دچار نوعی زوال میشود و توسط اطرافیان بهرهکشی که تا دیروز وبال گردنش بودند به انزوا فرو میرود؛ خلاصه آن را در این مطلب میخوانید.
هشدار: خلاصه کتاب «مسخ»، سیر داستان و انتهای آن را فاش میکند.
خلاصه کتاب «مسخ» کافکا
گرگور سامسا، بازاریاب دورهگرد، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند به یک حشرهی بزرگ تبدیل شده است!
بخش آغازین؛ مسخ شدن
گرگور اتاقش را نگاه میکند اما همه چیز مثل همیشه عادی به نظر میرسد. سعی میکند دوباره بخوابد تا این اتفاق را فراموش کند. میخواهد غلت بزند اما پشت سخت و قوسدارش اجازه نمیدهد.
وقتی سعی میکند شکمش را با یکی از پاهای جدیدش بخاراند، حالش به هم میخورد. به این فکر میکند که چقدر از کار فروشندگی خسته است. اما چون خانوادهاش (پدر، مادر و خواهرش) به درآمد او وابستهاند، نمیتواند استعفا بدهد. به ساعت نگاهی میاندازد و میفهمد خواب مانده و به موقع سر کار نرفته است.
مادرش در میزند. گرگور جواب میدهد اما صدایش عجیب شده. خانواده فکر میکنند مریض است و از او میخواهند در را باز کند. گرگور تلاش میکند از تخت بلند شود اما بدن جدیدش اجازه نمیدهد. در همین حال، مدیر شرکت به خانهشان میآید تا بپرسد چرا گرگور سر کار نیامده. گرگور با زحمت خود را به زمین میرساند و فریاد میزند که الان در را باز میکند.
مدیر از پشت در به او هشدار میدهد که غیبتش عواقب بدی دارد به خصوص که عملکرد اخیرش هم تعریفی ندارد. گرگور میگوید بهزودی میاید، اما هیچکس حرفهایش را نمیفهمد. او با دهانش قفل در را باز میکند و از مدیر معذرت میخواهد.
بخش میانی؛ مواجهه با مصائب مسخشدگی
مدیر با دیدن ظاهر گرگور وحشتزده فرار میکند. پدرش با یک چوبدستی و روزنامهای لولهشده او را به اتاق پس میراند. گرگور در این میان زخمی میشود و پدر در را محکم میبندد. گرگور خسته و کوفته به خواب میرود.
وقتی بیدار میشود، میبیند کسی برایش شیر و نان آورده. اول خوشحال میشود اما میفهمد دیگر مثل قبل شیر دوست ندارد. به زیر کاناپه میخزد و سکوت خانه را گوش میکند. روز بعد، خواهرش گِرِت، شیر را با غذاهای مانده و فاسد عوض میکند. گرگور غذاهای فاسد را با اشتها میخورد.
از آن به بعد، گرِت هر روز به او غذا میدهد و اتاقش را تمیز میکند اما گرگور همیشه از ترسِ ترساندن او، خود را پنهان میکند. او پشت دیوار به حرفهای خانواده گوش میدهد که از مشکلات مالی صحبت میکنند، چون گرگور دیگر نمیتواند پول دربیاورد. او میفهمد مادرش میخواهد به دیدنش بیاید اما پدر و گرِت اجازه نمیدهند.
کمکم به بدن جدیدش عادت میکند و برای سرگرمی از دیوارها و سقف بالا میرود. گرِت که این وضعیت را میبیند، بعضی وسایل اتاق را برمیدارد تا فضای بیشتری به او بدهد. گرگور از این کار ناراحت میشود و سعی میکند عکس روی دیوار را نگه دارد. مادرش همین که او را روی دیوار میبیند و غش میکند.
گرِت فریاد میزند—این اولین بار است که بعد از دگرگونی، کسی مستقیم با او حرف میزند. گرگور به آشپزخانه فرار میکند. پدرش که تازه به خانه آمده، فکر میکند او به مادر حمله کرده بنابراین به سمتش سیب پرتاب میکند. سیب به پشت گرگور فرومیرود و برایش دردناک است. گرگور به اتاقش برمیگردد و زخمی میماند.
خانواده شبها در اتاق را باز میگذارند تا گرگور آنها را تماشا کند. او میبیند چطور مشکلات مالی و تغییر او، خانواده را خسته کرده. حتی گرِت هم دیگر حال و حوصلهی غذا دادن به او را ندارد. آنها خدمتکارشان را با یک خدمتکار با حقوق پایینتر جایگزین میکنند و سه مستأجر در خانه جا میدهند. وسایل اضافه را هم در اتاق گرگور میگذارند. گرگور دیگر حتی غذاهای گرِت را هم نمیخورد و تقریباً دست از خوردن میکشد.
بخش پایانی؛ فرجام «مسخ»
یک شب، خدمتکارِ جدید، در اتاق گرگور را باز میگذارد. مستأجرها در اتاق نشیمن هستند و از گرِت میخواهند ویولن بزند. گرگور به آهستگی از اتاقش بیرون میاید و به موسیقی گوش میکند. مستأجرها خسته میشوند اما گرگور مجذوب شده است. یکی از مستأجرها او را میبیند و همه وحشت میکنند. پدر سعی دارد آنها را آرام کند اما مستأجرها بدون پرداخت اجاره، خانه را ترک میکنند.
گرِت به پدر و مادرش میگوید باید از شر گرگور خلاص شوند. پدر موافق است و آرزو میکند گرگور خودش برود. گرگور که حرفهای آنها را شنیده، به اتاقش برمیگردد و تصمیم میگیرد بمیرد تا خانواده راحت شوند.
پس از مرگ گرگور، خانواده احساس آرامش میکنند. پدر مستأجرها را بیرون میکند و عذر خدمتکار را میخواهد. آنها به یک آپارتمان بهتر نقل مکان میکنند، برای گرِت به دنبال شوهر میگردند و طوری به زندگی ادامه میدهند که انگار گرگور هرگز وجود نداشته است.
نقد و بررسی رمان «مسخ»
در دنیای تاریک و بیرحم فرانتس کافکا، یک روز، گرگوری سامسا بیخبر از همه جا از خوابی جهنمی بیدار میشود و درمییابد که به طرز غمانگیزی تبدیل به یک حشره عظیمالجثه شده است. گرگور که به طرز فجیعی در چنگال این تحول جسمانی و روانی گرفتار شده، نه تنها با خودش بلکه با دنیای اطرافش هم به بنبست میخورد.
کافکا در این رمان کوتاه، نگاهی کاملاً تیز به خانواده و جامعه میاندازد. تصویری که از خانواده سامسا ارائه میشود، با توجه به تکاپوی آنها برای فهمیدن و درک دنیای جدید گرگوری، تصویری رقتانگیز و سرد است.
«مسخ» داستان دگرگونی جسمانی نیست، بلکه در اصل نمایش شعلهور شدن آتش شکافهای خانوادگی است. گرگور میخواهد در این دنیای جدید برای خودش جایی بیابد، اما خانوادهاش با بیرحمی تمام در تلاشند او را از این جهان بیرون کنند.
خواننده خیلی زود متوجه شود که در جهان کافکایی خبری از آرامش نیست. «مسخ» نه فقط در شکل بیرونی شخصیتها بلکه در هر سطر رمان، به مانند یک ضیافت دلسرد کننده از بیتفاوتیهای اجتماعی، استثمار، انزوا و در نهایت، فراموشی، خودش را نمایان میکند.
کتاب «مسخ» برای چه کسانی مناسب است؟
رمان «مسخ» برای آنهایی که به معانی زیرپوستی و درونیات بیرحم انسانها و واکنششان در برابر دنیای بیرحم و بیثبات علاقهمندند کتاب مناسبی است. این کتاب همچنین برای علاقهمندان به آثار کلاسیک ادبیات مدرن و جویندگان تفسیرهای فلسفی و اجتماعی از زندگی جذاب است.
آیا کتاب «مسخ» ارزش خرید دارد؟
کتاب «مسخ» از آن دسته آثاری است که به راحتی از ذهن پاک نمیشود. بیشک پس از خواندن این کتاب، در دنیایی پر از ناامنی و تردید رها میشوید. «مسخ» به همان میزان که یک کتاب خواندنی است، یک رمان فلسفی هم هست و مخاطب را به بازنگری در دنیای اطراف واخواهد داشت.
کتاب «مسخ» به شدت ارزش خرید به خصوص اگر علاقهمندند چالشهای درونی و اجتماعی به شکل استعاری در قالب یک داستان جالب برایتان بازنمایی شود.

منبع: دیجیکالا مگ
source