با «فرانکنشتاین» (Frankenstein) دلتورو بالاخره رسالت خود را به سرانجام رسانده؛ رسالتی که کل عمرش صلیب آن را به دوش کشیده؛ رسالتی که تا امسال هرچه ساخته بوده، تمرینی برای تحقق آن بوده. دلتورو با «فرانکنشتاین» بالاخره بلندترین قلهی کارنامهی حرفهای خود را فتح کرده و شاهکاری ساخته که پیشتر ردپایش را در تکتک آثار این کارگردان دیده بودیم. این بار دلتورو تمام جان و روح خود را در طبق اخلاص پیش چشمان مخاطب گذاشته، شیرهی وجودش را در ساخت فیلم ریخته و «فرانکنشتاین»را به شخصیترین فیلم خود تبدیل کرده است. در نقد «فرانکنشتاین» بیشتر به عناصر کاملا دلتورویی فیلم میپردازم؛ عناصری که با وجود تفاوت با کتاب اصلی، همچنان همراستا با ایدهی مری شلی حرکت میکنند.
هشدار! در نقد فیلم «فرانکنشتاین» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
دلتورو با فرانکنشتاین بزرگ شده است. گیرموی ۷ساله وقتی برای اولین بار پس از کلیسای یکشنبه «فرانکنشتاین» ۱۹۳۱ را دید، مطمئن بود که روزی فیلمش را میسازد و وقتی در ۱۱ سالگی کتاب مری شلی را خواند، در تصمیمش مصمم شد. امروز او همان پسربچه است، ولی با دانش و تجربهی لازم برای تحقق این رویا و اختیار عمل برای آنکه سر هیولای فرانکنشتاین بوریس کارلوف در اتاق پذیراییاش نصب کند! دلتورو حتی خودش هم در «دث استرندینگ» (Death Stranding)، بازی دوست گرمابهوگلستانش هیدئو کوجیما، به قامت هیولای فرانکنشتاینی (Deadman) درمیآید که از کنار هم گذاشتن اعضا و جوارح اجساد ساخته شده است.
«بلیکهاوس» (Bleak House) گیرمو دلتورو
از هیولای فرانکنشتاین نه فقط در اتاق پذیرایی گیرمو دلتورو، که در تکتک فیلمهایش اثری وجود دارد؛ از «هزارتوی پن» (Pan’s Labyrinth)، تا «شکل آب» (The Shape of Water) و «پینوکیو» و مخصوصا در «قلعهای به رنگ خون» (Crimson Peak) که از قابها گرفته تا هدفمندی در انتخاب رنگها، عمارت شارپ و شباهت آن با برج ویکتور فرانکنشتاین و… همه در فیلم «فرانکنشتاین» تکرار شدهاند.
بیش از ۲۰۰ سال از انتشار کتاب مری شلی میگذرد، اما از ۱۸۱۸ تاکنون، «فرانکنشتاین» نهتنها موضوعیت خود را از دست نداده، که مصادیق تازه یافته است. زمانی «فرانکنشتاین» شلی ردی بر غیرانسانگرایی علوم تجربی در عصر روشنگری بود، ترس از دست بردن در کار خدا؛ ترس رمانتیسم از غیرانسانی سازی که علم تجربی و تمدن به ارمغان میآورد… هیولای فرانکنشتاین محصول وحشتناک این علم تجربی بود که بهجای در خدمت انسان و بردهی جامعه بودن، تبدیل به ویرانگر آن شد. امروز دلتورو در رابطهی خالق و مخلوقی فرانکنشتاین و هیولایش، بر طبیعت پدر-پسری این رابطه انگشت میگذارد و از هیولا، نه یک ویرانگر، که زیباترین موجودی را میسازد که بشر به چشم دیده است.
نقد فیلم «فرانکنشتاین»؛ موجود، مخلوق، هیولا
دلتورو اقتباس خود را – که باوجود تفاوتهای چشمگیر، همچنان از فیلمهای دههی ۱۹۳۰ استودیو «یونیورسال» به کتاب مری شلی نزدیکتر است – با کشتی «هوریزونت» (Horisont) در قطب شمال آغاز میکند؛ جایی که نیروی دریایی سلطنتی دانمارک که در میانهی یخها گیر افتادهاند، به طور اتفاقی با دکتر ویکتور فرانکنشتاین (اسکار آیزاک) روبرو میشوند که با ظاهری آشفته و یک پای مصنوعی وسط برف رها شده است. اما هیولایی وحشتناک و قدرتمند (جیکوب الوردی) در یخها کمین کرده و فرانکنشتاین را میخواهد. ویکتور که رفتاری پارانویید دارد، به کاپیتان (لارس میکلسن) پیشنهاد میدهد داستان خود را برایش روایت کند و توضیح دهد آن موجود چیست که «خودش خلقش کرده است».

از اینجا دلتورو درست مثل کتاب اصلی، به زندگی ویکتور فلشبک میزند؛ به روزهای کودکی غمانگیز او و تربیت پدر سلطهگرش (چارلز دنس) که بهترین جراح زمانه است و میخواهد پسرش ویکتور شایستگی به دوش کشیدن این نام بزرگ را داشته باشد. اما حتی بهترین جراح زمانه هم نمیتواند مادر باردار ویکتور (میا گاث) را از مرگ نجات دهد که تنها مونس و همدم ویکتور است. ویکتور در تنهایی خود دست به دامن فرشتهی تاریکی/شیطان میشود و با او قول و قرارهایی میگذارد.
پس از این روزهای وحشتناک، سری میزنیم به ویکتور در دانشکدهی پزشکی. او پروژهی جاهطلبانهای دارد: میخواهد با الکتریسیته به اعضای بیجان، جان ببخشد. ایدهی بلندپروازانهی ویکتور توجه دکتر ثروتمندی به نام هارلندر (کریستوف والتز) را جلب میکند که حاضر است تمام هزینههای پروژهی او را متقبل شود؛ بذل و بخششی که بعدها میفهمیم از بیماری هارلندر نشأت میگیرد. او سیفلیس بدی دارد و چیزی به آخرهای عمرش نمانده. هارلندر از ویکتور میخواهد که او را در بدن موجود بگذارد؛ اما زودتر از آنچه تصور میکرد، فرشتهی مرگ به سراغش میآید. در این میان، ویکتور عاشق خواهرزادهی هارلندر/عروس برادرش، الیزابت (میا گاث) میشود که به ابراز علاقهی ویکتور دست رد میزند. ازاینجا به بعد بقیهاش را میدانید؛ یا حداقل خلاصهاش را.

آیزاک برای اجرای ویکتور فرانکنشتاین به الیور رید درون وجود خود متوسل میشود و اجرایی مثالزدنی چون رید در «شیاطین» (The Devils) کن راسل ارائه میدهد؛ مرد خدای دیوانهای که همه چارهای نداریم جز اینکه مسحورش شویم. جیکوب الوردی نیز بهترین اجرای عمرش را در نقش هیولا به نمایش میگذارد. او با اتکا به گریم شگفتانگیز مایک هیل، به هیبت «پرومتئوس مدرن» درآمده و با اجرای فیزیکی و گاهی تنها با چشمانش، احساسات هیولا را منتقل میکند که هنوز کلمهای برای توصیفشان ندارد. سال آینده الوردی را در فیلم گوتیک-رمانتیک دیگری خواهیم دید؛ اقتباس سینمایی امرالد فنل از «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته و با اینکه امیدی به امرالد فنل ندارم، اما پس از «فرانکنشتاین» بهشدت مشتاق دیدن هیتکلیفِ الوردی هستم.
اما وقتی «اقتباس» را برای «فرانکنشتاین» دلتورو به کار میبرم، منظورم اقتباس محض نیست. فیلم دلتورو تفاوتهای زیادی با نسخهی اصلی دارد. اما به رویکرد شلی احترام میگذارد و از همان نقطهنظر به موضوع وارد میشود که شلی؛ مثلا کاراکتر هارلندر را در نظر بگیرید. شخصیتی که در کتاب وجود ندارد و دلتورو آن را برای «فرانکنشتاین» خود ساخته است. هارلندر در بازروایی تازه، به نمادی از برههی تاریخی که داستان در آن میگذرد تبدیل میشود؛ در واقع، وزنهی عینی/تاریخی به داستان انجیلی/علمی-تخیلی «فرانکنشتاین» میدهد؛ البته اینکه کریستوف والتز اتریشی هم نقش او را بازی میکند در این امر بیتأثیر نیست. در دورهی پساانقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئونی، و در بحبوحهی جنگ کریمه، هارلندر فردگرایی بشر، میل به جاودانگی و قدرت ویرانگر جنگ (اسب یخزده در میان اجساد سربازان) را تداعی میکند.

چرخه ادامه دارد. با مرگ هارلندر، جان تازهای متولد میشود: موجود، مخلوق، هیولا. ویکتور فرانکنشتاین تنها فکر و ذکرش خلق «موجود» است؛ اما هیچ ایدهای ندارد که پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد. او موجودی خلق میکند در قامت خویش (سفر پیدایش: «و خدا گفت بگذار بسازیم انسانی را به تصویرمان، شبیهمان تا سلطه داشته باشد بر ماهیِ دریا و پرندهی آسمانها و …»). اما ویکتور زیبایی رنسانسی و رستاخیزی مخلوق خود را درک نمیکند؛ او را با القاب تحقیرآمیز صدا میزند، از زشتی مخلوقش منزجر میشود و حتی حاضر نیست نامی به او بدهد.
برای تثبیت رویکرد هنری فیلم «فرانکنشتاین»، از نقاشیها و مجسمهها ایده گرفته شده است. راست: جیکوب الوردی در نقش هیولای فرانکنشتاین – چپ: مجسمهی قدیس بارتولومئو (مارکو دآرگاته، ۱۵۶۲ میلادی)
این ذات هیولا نیست که هیولایی است؛ رفتارِ خالق با مخلوق از او هیولایی میسازد. ویکتور هیچ مسئولیتی در قبال خلقت خود نمیپذیرد. این رها کردنِ «موجود» به دست ویکتور است که او را به هیولایی تبدیل میکند. اما هیولای فرانکنشتاین، چیزی فراتر از آینهی وجود پدرش نیست. او زنده میشود و در تعلق تمام و کمال به خالق/پدر، هویت خود را تنها در «ویکتور» تعریف میکند.
پس از رهاشدگی، هیولا کلام را میآموزد و خودش را در شیطانِ «بهشت گمشده» میلتون میبیند. شیطانی که از خود شیطان هم تنهاتر است و سرنوشتی جز رنج و خشونت ندارد. پس هیولا سراغ ویکتور را میگیرد و از او میخواهد که همدمی برایش بسازد؛ موجودی که بتوانند «با هم هیولا باشند». اما ویکتور از ترس ساخت نوع و نژاد تازهای به او حمله میبرد؛ اما بهجای مخلوق نامیرای خود، معشوقش الیزابت را در شب عروسیاش میکشد. ویکتور برای از بین بردن هیولا، او را تا قطب دنبال میکند.

کاراکتر الیزابت بار سنگینی در فیلم «فرانکنشتاین» به دوش میکشد. کاراکتری که با نسخهی مری شلی تفاوت زیادی دارد؛ اما روح زنانه را در داستان زنده نگه میدارد. شلی که در بدو تولد، مادر خود را از دست داده و تجربهی مادری از خودش نیز سلب شده بود، موجودی خلق میکند که مثل نوزاد نارساش، هیچوقت نامی به او نمیدهد. «فرانکنشتاین» ۲۰۲۵، با اینکه با تکیه بر تجربیات شخصی دلتورو بر رابطهی پدر-پسری ویکتور و «موجود» تمرکز میکند، اما همچون نسخهی مری شلی، روایتی زنانه دارد.
جدا از مسئلهی تولد و آفرینش که اساسا هویت داستان را شکل میدهد، زنانِ فیلمهای گیرمو دلتورو، زنان پیچیده و چندوجهی هستند که قابلیت ادراکشان، از امیال و جاهطلبیهای فردی آنها پیشی میگیرد. مادر ویکتور و عشق گوتیک ویکتور به او، در کیستی پسر، در فراز و فرود او، نقش مهمی ایفا میکند. نقش مادری در ادامه به کاراکتر الیزابت سپرده میشود که انتخاب میا گاث برای اجرای هردویشان بیدلیل نبوده است.

با اینکه الیزابت در «فرانکنشتاین» شلی عاملیت چندانی ندارد، در اقتباس دلتورو الیزابت کاراکتری است که به داستان، وجهی مدرن میبخشد. او در صومعه بزرگ شده، اما با حشرات همذاتپنداری میکند؛ همیشه صلیب به گردن میاندازد، اما نسبت به هیولا، حس مادرانه دارد. حتی او را موجودی در نظر میگیرد که بدون گناه نخستین متولد شده و در نتیجه، از هر انسان دیگری پاکتر است. دلتورو با استفاده از رنگ قرمز برای هردو کاراکتر گاث (لباس قرمز و خونین مادر ویکتور، صلیب قرمز الیزابت و لباس عروس خونآلود او) با المانهای بصری بر تداوم نقش مادر در شخصیت الیزابت و رنج/فداکاری شهادتگونهی او تأکید میکند.
در فیلمهای گیرمو دلتورو چنین المانهای بصری نقش پسزمینهای ندارند؛ بلکه به متن میآیند و در جعبهابزار فیلمساز، به وسیلهی دیگری برای داستانپردازی تبدیل میشوند. «فرانکنشتاین» گیرمو دلتورو، حظ بصری تمام عیار است، با دکور تماماً واقعی و جزئیاتی که فقط از فیلمهای دلتورو برمیآید.
آزمایشگاه ویکتور فرانکنشتاین که نمادگرایی مسیحی، اساطیر یونانی و عناصر مدور در آن برجسته است.
خیرهکنندهترینشان، آزمایشگاه ویکتور است که هیولا در آن جان میگیرد؛ عملاً مهمترین مکان در داستان که در اقتباسهای سابق «فرانکنشتاین» هم همیشه بیشترین دقت و جزئیات صرف آن شده است. آزمایشگاه ویکتور در «فرانکنشتاین» ۲۰۲۵ با مجسمهی مدوسا، پنجرهای مدور که گهگاه از آن نور صاعقه به داخل میزند، باتریهای عظیم سبز و قرمز، و اجساد تکهپارهای که اینجا و آنجا افتادهاند تزئین شده. حفرهی بزرگی هم وسط آزمایشگاه است، مخصوص دور انداختن اجساد بهدردنخور و گاهی خلاص شدن از دست حامیان مالی سمج.
تیم «فرانکنشتاین» برای سِتهای دیگر هم چیزی کم نگذاشتهاند. هر قاب با دقت وسواسگونهای مثل یک بوم نقاشی ساخته شده است. مجسمهها، الگوها و طرحهای روی لباسها، لوازم پراکندهی روی میز و حتی دستکش قرمز ویکتور (که رشتهی پیوند ویکتور با مادرش را حفظ میکند)، هیچکدامشان تصادفی نیستند، هیچ طرحی، هیچ رنگی. از اولین صحنه با کشتی «هوریزونت»، تا عمارت رویایی بری لیندونی کودکیهای ویکتور، و اتاق آشفتهی جوانیهایش که هر گوشهی آن تندیس آناتومی حیرتآوری پیدا میشود. دلتورو با وایدشاتهایی که مانندشان را بهویژه در «قلعهای به رنگ خون» دیده بودیم، به استقبال این دکورهای عظیم و پرجزئیات میرود و با این حال، باز هم برای درک درست هرکدام، باید چندباری فیلم را ببینید و روی قابها تأمل کنید.
راست: الیزابت و هیولا – چپ: نقاشی برناردو استروتسی «ناباوری توماس قدیس»
فیلمبرداری دن لاوستسن و موسیقی متن الکساندر دسپلا در کنار کارگردانی دلتورو احساس صحنه را در هر قاب تشدید میکنند. در آغاز در محیط سرد و یخزدهی قطب، با تریلر ترسناکی طرفیم و هرثانیه منتظر حملهی هیولا. با فلشبک ویکتور به دنیای رویایی و باشکوه کودکیهای او وارد میشویم، با فرانکنشتاین جوان، حرکات سریع دوربین ما را تا لبهی پرتگاه دیوانگیهای قهرمان میبرند. اما با هیولا آرام میگیریم، با گوزنها همزبان میشویم، به افسانهی روح جنگل قدم میگذاریم و به جای کوبیدن بر طبل جنگ، شعر میخوانیم.
نکات مثبت
- احترام به میراث فرانکنشتاین مری شلی
- طراحی صحنه و دکور جذاب و جزئینگری
- انتخاب بازیگر عالی و اجرای بهتر از تصور آنها
- تفاوت طراحی ظاهری هیولا با نسخههای پیشین
- نمادگرایی فراوان، ارجاع به وقایع تاریخی و موتیفهای کتاب اصلی
- پرهیز از اقتباس صرف و درعوض گنجاندن عناصر شخصی و مدرن در داستان
نکات منفی
در نهایت با اتمام روایت هیولا، دایره کامل میشود؛ چرخهی بیپایان تولد و مرگ، میراث رنج پدر برای پسر. خالق، که وجودش را پشیمانی فراگرفته، جای خود را به مخلوق میدهد و در آخرین نفسهایش طلب مغفرت میکند. گناه ویکتور فرانکنشتاین این بود که نقش خدا را بازی میکرد، تلاش برای خلق حیات: «زندگی و مرگ برای من مرزهای ایدهآلی به نظر میرسیدند که ابتدا باید از آنها عبور و سیلی از نور را به دنیای تاریکمان جاری میکردم. گونهی جدیدی مرا به عنوان خالق و منبع خود متبرک میکرد؛ بسیاری از گونههای شاد و شگرف، وجود خود را مدیون من بودند».
«فرانکنشتاین» ۲۰۲۵، خلاف داستان شلی بهجای پیامی از مرگ، با نوید بخشش و زندگی به پایان میرسد، پرسشی از چیستی انسانیت، نه کیستی هیولا. هیولای دلتورو گناه پدر را میبخشد، و گناه خود را، و فرصتی برای زندگی پیدا میکند؛ فرصتی برای انسان بودن. با مرگ ویکتور، موجود کشتی را از یخها آزاد میکند. او که چارهای جز زنده ماندن ندارد، از نور خورشید زندگی میگیرد و خود را به دست سرنوشتی نامعلوم و ما را به امواج حیرت از هنر گیرمو دلتورو میسپارد.
شناسنامه فیلم «فرانکنشتاین» (Frankenstein)
کارگردان: گیرمو دل تورو
نویسنده: گیرمو دل تورو براساس «فرانکنشتاین» نوشتهی مری شلی
بازیگران: اسکار آیزاک، جیکوب الوردی، میا گاث، کریستوف والتز
محصول: ۲۰۲۵، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
خلاصه داستان: ویکتور فرانکنشتاین داستان خود را برای کاپیتان نیروی دریایی سلطنتی دانمارک روایت میکند. او که از کودکی تحت ظلم پدر واقع شده و مادرش را از دست داده، قسم میخورد روزی از پدر جراح خود پیشی بگیرد. او در جوانی رویای آفرینش را دنبال کرده و میخواهد با الکتریسیته، موجودی زنده خلق کند. دکتر هارلندر برای تأمین هزینههای پروژهی جاهطلبانهی فرانکنشتاین پا پیش میگذارد. فرانکنشتاین دست به کار میشود، غافل از آنکه پس از موفقیت پروژهاش، هیچ ایدهای از کیستی و چیستی مخلوقش ندارد…
نقد فیلم «فرانکنشتاین» دیدگاه شخصی نویسنده است و لزوما موضع دیجیکالا مگ نیست.
منبع: دیجیکالا مگ
source
