وقتی خبر رسید که گیرمو دل تورو در حال کارگردانی اقتباس جدیدی از «فرانکنشتاین» (Frankenstein) برای نتفلیکس است، واکنش بسیاری از دوستدارانش چیزی میان شگفتی و تردید بود: مگر او پیشتر دهها بار این داستان را به شیوهی خودش روایت نکرده بود؟ حقیقت آن است که تمام جهان سینمایی دل تورو را میتوان بازخوانیهای متفاوتی از «فرانکشتاین» دانست: جایی که هیولاها بیشتر از انسانها سزاوار همدلیاند و شَر واقعی در قلب کسانی است که میخواهند آنها را مهار یا استثمار کنند. اما اقتباسی مستقیم از رمان مری شلی تاکنون از دسترسش دور مانده بود؛ حالا پروژهی 120 میلیون دلاری او، بلندپروازانهترین تلاشش در سالهای اخیر، میتواند نامش را دوباره در فصل جوایز بر سر زبانها بیندازد. با تشکر از جشنواره فیلم ونیز، نقدها و نمرات فیلم «فرانکشتاین» هم در دسترس قرار گرفته است.
فیلم با نامهای از یک کاپیتان کشتی به خواهرش شروع میشود، که در آن پدرباره سفرش به قطب شمال میگوید و اینکه چگونه مرد فقیر و مجروحی به نام ویکتور فرانکنشتاین (اسکار آیزاک) را نجات داد. در همین حین، یک هیولا به کشتی حمله میکند اما آنها از این حادثه جان سالم به در میبرند. سپس ویکتور، قصهی زندگیاش و اینکه چگونه یک هیولا خلق کرد را برای کاپیتان شرح میدهد.
نقدها و نمرات فیلم «فرانکشتاین»؛ یک اقتباس وفادارانه
«فرانکشتاین» تا اینجا نقدهای مثبتی دریافت کرده اما اکثر منتقدان، آن را در کنار بهترین آثار دل تورو قرار ندادهاند. میانگین امتیاز فیلم در سایت راتنتومیتوز، با 23 نقد، 78% است (19 نقد مثبت و 4 نقد منفی) و در متاکریتیک هم با 16 نقد میانگین امتیاز 73% را دارد (11 نقد مثبت و 5 نقد متوسط). میانگین امتیاز فیلم در سایت آیامدیبی 7.4 از 10 است.
گاردین – پیتر بردشاو
در این فیلم، اسکار آیزاک نقش ویکتور فرانکنشتاین، کالبدشناس و آزاداندیش پرشور، و جیکوب الوردی نقش مخلوق او را بازی میکند. البته، خبری از پیچ و مهرههای قدیمی در گردن نیست، و اگر هیولای الوردی را با بازیگران دیگری مانند بوریس کارلوف، پیتر بویل، یا رابرت دنیرو مقایسه کنید، با وجود جای زخمهای مصنوعی، نزدیکترین شمایل این شخصیت مشهور به یک فرد جذاب است.
سبک بصری فیلم کاملا متمایز و به وضوح متعلق به گیرمو دل تورو است: مجموعهای از تصویرسازیهای زیبا و پیچیده، با جزئیات دقیق و ریز مربوط به آن دوره که بر احترام فیلمسار به منبع اصلی تاکید دارند، اما به نظر من در القای ترس موفق نیستند. با وجود تمام جلوههای هولناک، این فیلم هرگز سعی نمیکند که تاثیر روانی داشته باشد؛ دقیقا برخلاف فیلم درخشان و بسیار جذابتری با همین مضمون فرانکنشتاینی: «بیچارگان» ساخته یورگوس لانتیموس.
در کودکی، ویکتورِ مورد آزار و اذیت پدر ظالم و سختگیرش (چارلز دنس)، که یک پزشک مشهور است، قرار میگیرد. این رفتار پدر، ویکتور را برمیانگیزد تا از او پیشی بگیرد؛ در واقع، علیه خالق خود قیام کند. همین میل، ویکتور را در بزرگسالی به سمت جسارت علمیای سوق میدهد که جامعهی پزشکی ادینبورگ را به لرزه میاندازد: خلق انسانی تازه از اعضای بدن اجساد.
در کنار او، برادر مهربانش ویلیام (فلیکس کامرر) و نامزد او الیزابت (میا گاث) حضوری تلطیفکننده دارند؛ هرچند الیزابت خیلی زود درمییابد که زیر جذبهی سرد و خودشیفتهی ویکتور چیزی جز خلأ نیست. این عموی ثروتمند الیزابت، هارلندر (با بازی کریستوف والتس)، است که پیشنهاد تأمین مالی پروژه انسان مصنوعی فرانکنشتاین را میدهد. این غول آرام در ابتدا مجذوب دنیای جدیدی میشود که فرانکنشتاین او را وارد آن کرده است، اما سپس از بیحوصلگی و سردی فرانکنشتاین آسیب میبیند.
در مورد هارلندر، این مرد مرموز و شرور، با بیخیالی میگوید که در ازای پرداخت تمام این هزینهها، شاید «لطفی از نوع خاص» نیاز داشته باشد. عجب!
کاش اینجا به شخصیت میا گاث فرصت بیشتری برای نقشآفرینی داده میشد. حضور او شبیه به حضور میا واشیکوفسکا در فیلم فانتزی بسیار جذاب و دستکمگرفتهشده دل تورو، «قلهای به رنگ خون» بود. او یک صحنه نسبتا عالی دارد: فرانکنشتاین مخفیانه الیزابت را تا کلیسا دنبال میکند، به صورت شیطنتآمیزی وارد اتاقک اعتراف در سمت کشیش میشود و با لبخند به اعتراف نجواشده او گوش میدهد؛ گناه دخترک گویا خشم است، زیرا از این مرد خودبین، دکتر ویکتور فرانکنشتاین، که در مکالمات او را میآزارد، ناراحت است… و با این حال، به وضوح تحت تاثیر او قرار دارد. یک فیلمساز با رویکرد کمدیتر ممکن بود این صحنه را کمی طولانیتر کند؛ اما دل تورو تقریبا بلافاصله آن را به پایان میرساند.
ایندیپندنت – جفری مکنب
جیکوب الوردی، ستاره جوان استرالیایی، شباهت چندانی به بوریس کارلوف ندارد. انتخاب او برای نقش هیولا یکی از جذابترین جنبههای نسخه بازآفرینیشده و جسورانه گیلرمو دل تورو از رمان «فرانکنشتاین» مری شلی است (که در جشنواره ونیز در بخش رقابتی به نمایش درآمده). کارگردان مکزیکی تصمیم گرفته به جای وحشت، بر رمانتیسیسم تاکید کند. الوردی نقش مخلوق را یک فرد بیگانه با مشکلات ادیپی، شبیه به جیمز دین بازی میکند، نه یک آشوبگر. حتی با اینکه صورت و بالاتنهاش با زخمها، بخیهها و منگنههای زشت پوشیده شده، او نه تنها دلسوزترین شخصیت فیلم، بلکه خوشچهرهترین آنها نیز هست. در مقابل، این اسکار آیزاک است که نقش شرور واقعی را در کالبد دانشمند نابغه اما خودشیفته، ویکتور فرانکنشتاین، ایفا میکند؛ کسی که «پدر» هیولا میشود اما بلافاصله او را طرد میکند.
مخاطبان از پیش آنقدر با قصهی فرانکنشتاین آشنا هستند که بعید است بتوانند این فیلم را با بیطرفانه تماشا کنند. آنها فیلمهای یونیورسال، کمدی کلاسیک «فرانکنشتاین جوان» اثر مل بروکس، نسخههای ترسناک استودیوی همر، نسخه دهه 90 میلادی کنت برانا، اقتباس یورگوس لانتیموس از «بیچارگان» و حتی «فرانکشتاین اندی وارهول» را دیدهاند. این فیلم ممکن است وفادارترین تفسیر از رمان اصلی نسبت به اکثر آثار پیشین باشد، اما این بدان معنا نیست که میتواند خاطره آنها را پاک کند.
بازی آیزاک تصنعی و نامنظم است. فیلم از بایرون نقل قول میکند و شما انتظار دارید او، ویکتور را شخصیتی دلربا و شاعرانه به تصویر بکشد. اما در عوض، در صحنههایی که ویکتور دانشمندی عصیانگر است و با آزمایشهای خود جامعه پزشکی ادینبورگ را رسوا میکند، به طرز عجیبی موذی به نظر میرسد. وقتی چشمهایش را میچرخاند، بیقرار است و اینطرف و آنطرف میپرد، ترحم داشتن نسبت به او بسیار دشوار است. آیزاک پس از تحقیر شدن، زمانی که ویکتور را مردی شکستخورده و ناامید با پای مصنوعی در قطب شمال به تصویر میکشد، بسیار قویتر ظاهر میشود.
تعداد کمی از کارگردانان معاصر میتوانند با استعداد بصری یا تخیل دل تورو رقابت کنند. فیلم او مملو از صحنههایی است که درخشان پیادهسازی شدهاند. فیلم با صحنهای هیجانانگیز آغاز میشود؛ زمانی که کاشفان دانمارکی، ویکتور را که به شدت زخمی است پیدا کرده و او را به کشتی خود میآورند. به زودی هیولا نیز پیدایش میشود. ملوانان تمام تلاش خود را برای از بین بردن او میکنند، اما او مدام بازمیگردد، مانند لکهای که هرگز پاک نمیشود.
متاسفانه، «فرانکنشتاین» ثبات مناسبی ندارد. فیلم بین صحنههای ملودرام عاشقانه و باشکوه و لحظات خونین و هولناک جابهجا میشود. ما به سرعت متوجه میشویم که هیولا نمیمیرد. این موضوع باعث میشود که هرگونه تعلیق از بین برود. با وجود تسلط دل تورو در فرم، این نسخهی «فرانکنشتاین» در نهایت فاقد آن شوک الکتریکی لازم است که بتواند واقعا به آن جان ببخشد.
درپ – استیو پاند
این فیلم محصول نتفلیکس که در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد، «فرانکنشتاین» را به شکلی حماسی به تصویر میکشد. این فیلم نشان میدهد که دل تورو به ریشههای خود بازگشته. فیلم ادای احترام او به جیمز ویل (کارگردان نسخهی اصلی) است، اما جرقه اصلی خود را از رمان گوتیک مری شلی، «فرانکنشتاین؛ یا پرومته مدرن» (1818) میگیرد. این نسخه، یکی از وفادارانهترین اقتباسها از کتاب شلی است.
دل تورو از کتاب به عنوان یک الگوی روایتگری استفاده میکند، اما عناصر سینمایی آشنایی را نیز به آن اضافه میکند، مانند آزمایشگاهی که از رعد و برق برای جان بخشیدن به مخلوق استفاده میکند. اما «فرانکنشتاین» دل تورو چندلایه است: هم آزمایشگاه ویل را در خود دارد و هم سگ سورتمهای شلی در قطب شمال را.
بیایید با خودمان رو راست باشیم: هر چیزی که شما در مورد «فرانکنشتاین» دوست داشتید، احتمالا چیزی بوده که گیلرمو دل تورو نیز دوست داشته است، و این بدان معنا است که او احتمالا جایی برای آن در این فیلم بسیار لذتبخش و عمیقا تاثیرگذار پیدا کرده است. (اما آن پیچ و مهرهها در گردن بوریس کارلوف را نه. متأسفم.)
او این کار را با تکیه بر رویکرد شلی انجام میدهد. این ممکن است یک تصمیم نامتعارف برای یک فیلمساز باشد. فیلم با مجموعهای از نامهها از یک کاپیتان کشتی به خواهرش شروع میشود، که در آن او درباره سفرش به قطب شمال میگوید و سپس توضیح میدهد که چگونه یک مرد فقیر و مجروح، ویکتور فرانکنشتاین را که روی یک قطعه یخ سرگردان مانده بود، نجات داده است. او به خواهرش میگوید که فرانکنشتاین داستانی درباره تلاشش برای خلق زندگی و موفقیتش در جان بخشیدن به موجودی که [اجزایش] از «اتاق تشریح و کشتارگاه» جمع شده بود، تعریف کرده است.
در نقش دکتر فرانکنشتاین، اسکار آیزاک به شکل دیوانهواری بین جنون و حسابگری در نوسان است، حتی زمانی که داستانش را با لهجه تصنعی بریتانیایی روایت میکند. موجود مخلوق او، که توسط جیکوب الوردی با گریم سنگین، اما بدون بخیهها و پیچهای معمول، بازی میشود، در بخش زیادی از فیلم پنهان است، سپس نه در کالبد یک هیولا بلکه در قالب یک موجود رنجکشیده ظاهر میشود که جاودانگی ظاهریاش هر لحظه بر او سنگینی میکند.
هالیوود ریپورتر – دیوید رونی
رد پای وحشت گوتیک، از نخستین روزهایی که گیلرمو دل تورو با «کرونوس»، «ستون فقرات شیطان» و «هزارتوی پن» به صحنه آمد، همواره در تار و پود آثارش جاری بوده است. مواجههی او با رمان جاودانهی مری شلی -اثری که نخستین بار در 1818 منتشر شد و از آن زمان دهها اقتباس سینمایی داشته- مانند یک احیای رعدآسا است.
مضمون «پدر غایب یا ناکامل» که بارها در فیلمهای او بررسی شدهاند، اینجا نیز حضوری پررنگ دارد: رابطهای دردناک میان دانشمند مغرور، ویکتور فرانکنشتاین، و موجودی که از تکههای اجساد به حیات بازمیگردد.
اسکار آیزاک، در نقش ویکتور، شکوه و شکنندگی یک هنرمند معذب را به تصویر میکشد؛ مردی که غرورش به تدریج زیر بار عذاب وجدان فرو میریزد. در برابر او، جیکوب الوردی هیولایی میآفریند که به همان اندازه پرهیبت است که بیپناه و معصوم؛ نقشآفرینی خوبی که بر فیزیک پرصلابت او تکیه دارد، اما بیش از همه بر چشمانش: چشمهای سرشار از حسرت و دردی که از درک پوچی هویت خویش میجوشد. پرسش محوری فیلم همینجاست: هیولا بودن با ظاهر تعریف میشود یا با کردار؟
داستان که به یک پیشدرآمد و دو بخش تقسیم شده و دیدگاه هر بخش از عنوانش مشخص است (داستان ویکتور، و داستان موجود مخلوق)، در قطب شمال آغاز میشود، جایی که یک کاپیتان دریایی دانمارکی (لارس میکلسن) بر تلاشِ خدمه خود برای بیرون کشیدن کشتیشان از میان یخها نظارت دارد. آنها ویکتور را زخمی و نزدیک به مرگ پیدا میکنند، اگرچه سگهای سورتمهاش آسیبی ندیدهاند. (پای مصنوعی چوبی و فلزی او به نظر میرسد اشاره مستقیمی به شخصیت ماریسا پاردس در فیلم «ستون فقرات شیطان» باشد).
سپس مخلوق به شکل یک غول عظیم، قامتی بلند و پوشیده در خز حیوانات، ظاهر میشود. او فریاد میزند: «ویکتور. او را پیش من بیاورید»، در حالی که اعضای خدمه را که به او حمله کرده و شلیک میکنند، به کنار پرت میکند و با قدرت عظیم خود کشتی را کج. وقتی شلیک یک تفنگ قدیمی، هیولا را بر زمین میزند و او از شکافها به داخل آبهای یخی سقوط میکند، کاپیتان تصور میکند که دشمنشان مرده است. اما ویکتور به او اطمینان میدهد که مخلوق نمیتواند بمیرد و بازخواهد گشت؛ او از دانمارکیها التماس میکند که او را روی یخ بگذارند تا یخ او را با خود ببرد.
ویکتور داستانش را برای ناخدا تعریف میکند و از دوران کودکیاش در یک عمارت بزرگ خانوادگی سخن میگوید که از آن زمان از دست رفته است. مادر فرانسویاش تمام دنیای او بود تا اینکه در هنگام به دنیا آوردن پسر دومش از دنیا رفت. این اتفاق ویکتور جوان را روبهروی پدر سرد و سختگیرش، لئوپولد فرانکنشتاین (چارلز دنس)، یک پزشک برجسته بریتانیایی قرار میدهد. او گمان میکند که پدرش برای نجات جان برادر نوزادش، زندگی مادرش را فدا کرده است.
داستان به سال 1855 میپرد و ویکتور را در حال سخنرانی در کالج سلطنتی پزشکی نشان میدهد، جایی که موفقیتهای اولیه خود در احیای بافتهای مرده را به نمایش میگذارد. جامعه پزشکی با کلاهگیسهای خود، این ایده که او میتواند بر نیروهای حیات و مرگ تسلط یابد را به تمسخر میگیرند. اما به دلایلی فراتر از علاقه علمی که بعدا مشخص میشود، تاجر ثروتمند اسلحه، هاینریش هارلندر (کریستف والتس)، به اندازهای شیفته ایدههایش میشود که بودجه تحقیقات و آزمایشهای ویکتور را تامین میکند.
در همین زمان، برادر کوچکتر و موردعلاقه ویکتور، ویلیام (فلیکس کامرر)، دوباره پیدا میشود؛ او اکنون با الیزابت (میا گاث)، خواهرزاده هاینریش، نامزد کرده است. هوش نافذ و کنجکاوی علمی الیزابت فورا ویکتور را مجذوب میکند.
منبع: screendaily
source