دیوید لینچ زمانی دربارهی آنچه او را به سمت فیلمسازی سوق داد گفت که باری هنگام نقاشی به طرز غیرقابل توضیحی صدای باد را شنیده و سپس حرکت نقاشی روی بوم را دیده است. این اتفاق، قریحهی او در دیدن نقاشیهایی که تکان میخورند یا تصویر واقعیتهایی دوار روی پردهی سینما یا صفحهی تلویزیون را تا ۴۰ سال بعد تعریف کرد. این کارگردان ۷۸سالهی امریکایی که تنها چندماه پس از اعلام بیماریاش درگذشت، از مهمترین چهرههای معاصر جهان در حوزهی هرچیز تکاندهنده و عجیبی است که در هرروز جامعهی ما پنهان شدهاند. از سریال تلویزیونی «توئین پیکس» (Twin Peaks) گرفته، تا فیلمهایی مثل «مخمل آبی» (Blue Velvet)، «جاده مالهالند» (Mulholland Drive) و «امپراتوری درون» (Inland Empire)، آثار دیوید لینچ به رویاهایی موزون میمانند که به عمق ناخودآگاهمان نفوذ میکنند.
لینچ که خود را یک خیالپرداز میدانست با فیلم ۱۹۷۷ خود، «کلهپاککن» (Eraserhead) به صحنهی سینما آمد. وحشت سرگیجهآور و تفسیری از پارانویای مردانه، الگویی را در این فیلم تثبیت کرد که تا سالها در زیرلایههای آثار دیوید لینچ جریان داشت. خوشخبتانه، لینچ آنقدر در جمع ما بود تا چهار دهه بعد شاهد جاودانه شدن سبکاش باشد؛ تاجایی که از نام او واژهای (Lynchian) ساخته و به فرهنگ لغات آکسفورد اضافه کردند. زندگی این نابغهی تکرارناشدنی سینما، همچون فیلمهایش، مملو از حقایق عجیب و غریب است که از علاقهی شدیدش به عدد هفت هم جالبترند.
۷. دیوید لینچ موش مرده در فریزرش نگه میداشت
دیوید لینچ پیش از هرچیز یک هنرمند است و دوم فیلمساز؛ البته بعدا عکاس، آهنگساز، ترانهسرا، طراح دکور و بسیاری چیزهای دیگر هم شد. او تا روزهای پایانی عمرش آثار هنری تجسمی خلق میکرد، اما بدنامتریتشان، آنهایی هستند که لینچ به «کیتها» (kits) از آنها یاد میکرد؛ دو اثری که او در اواخر دههی هفتاد میلادی یا اوایل دهه هشتاد ساخت. در آنها بخشهایی از بدن یک حیوان واقعی کالبدشکافی شده (اول یک ماهی و بعدا یک مرغ) به تختهای زده شده و دستورالعملهای کودکانهای هم دربارهی چگونگی وصلهپینه و دوباره بازی کردن با آنها وجود دارد.
بعدا لینچ در مصاحبهای گفت که هنوز در مراحل اولیهی ساخت یک کیت موشی است و قطعات لازم برایش را در فریزرش گذاشته است. متأسفانه، او فرصت نکرد اثر بعدی این سری را بسازد؛ اما لینچ در دهههای بعدی به استفاده از اشیای غیرمتعارف در آثار هنریاش ادامه داد؛ از زنبورهای مرده گرفته، تا خاکستر سیگار.
۶. لینچ با پنج وودی وودپکر دوست شد و سپس رهایشان کرد
در سال ۱۹۸۱ لینچ درحال رانندگی از کنار یک پمپ بنزین در بلوار سانست بود که متوجه عروسکهای وودی وودپکر شد که از پنجرهای آویزاناند. او سریع دور زد و رفت آنها را بخرد. بعدا لینچ نام این عروسکها را باب، دن، پیت، باستر و چاکو گذاشت. لینچ آنها را در دفترش نگه میداشت و حسابی خوشحالش میکردند.
او تأکید داشت: «این عروسکها چندتا چیز مسخره نیستند. آنها میدانند که رنج زیادی در دنیا وجود دارد… اما به من میگویند که شادی فراگیری زیر همهی اینهاست و هرچه بیشتر با آنها وقت میگذرانم، بیشتر باورم میشود.» متأسفانه، دوستی لینچ و وودپکرها آنقدر دوام نیاورد. به قول لینچ، آنها شروع کردند به رفتارهایی که «خیلی خوب نبودند». درنهایت، لینچ و پسران عروسکی مجبور شدند راهشان را سوا کنند.
۵. دیوید لینچ نزدیک بود سومین فیلم جنگ ستارگان را کارگردانی کند
فهرست پروژههایی که لینچ تا دم ساختشان رفت اما هیچوقت محقق نشد کم نیستند. یکی از مهمترینشان فیلمی است که بعدها «بازگشت جدای» (Return of the Jedi) نام گرفت. بعد از کارگردانی «مرد فیلنما» (The Elephant Man) و هشت تا نامزدی اسکاری که برای لینچ در پی داشت، او تبدیل شد به داغترین کارگردان آن روزها و کنار خیلی از نامهای دیگری که برای ساخت پروژههایشان دنبال لینچ رفتند، یکیاشان کسی بود به نام جرج لوکاس. آنها با هم قراری گذاشتند تا دربارهی پروژه حرف بزنند و لینچ همیشه گفته که خودش به لوکاس زنگ زد و یک جواب نه قطعی به او داد. بعد هم به لوکاس اصرار کرد خودش [جرج لوکاس] فیلم را کارگردانی کند.
با این حال، مکس اوری، ژورنالیست، اخیرا این مسئله را باز کرده و توضیح داد که صحبتها بین لوکاس و لینچ مدتها ادامه داشت و تا هفتهها بعد از گفتگویشان هنوز اولین گزینهی مدنظر لوکاس، دیوید لینچ باقی مانده بود. این گفتگوها زمانی خاتمه یافت که یک پروژهی فضایی و بیابانی دیگر روی میز لینچ آمد: یعنی «تلماسه» (Dune) که عاقبت خوشی در انتظارش نبود. البته اتفاق مبارکی است که لینچ سراغ کارگردانی جنگ ستارگان نرفت. حتی تصور لینچ کنار جابای هات هم روان آدم را پریشان میکند!
۴. لینچ آنقدر به آواز خواندن آنجلو بادالامنتی خندید که خودش را به فتق انداخت
موقع ضبط یکی از آهنگهای موسیقی متن «توئین پیکس: با من بر آتش برو» (Twin Peaks: Fire Walk With Me)، لینچ آنقدر به دوست صمیمی و شریک موسیقاییاش، آهنگساز، آنجلو بادالامنتی خندید که در نهایت با فتق شدید راهی بیمارستان شد!
آهنگی که آنها در آن زمان رویش کار میکردند، آهنگ کوبندهی جاز-فانک «یک نشانه واقعی» (A Real Indication) بود. بادالامنتی آمد اشعار لینچ را با لحنی غران و به شدت اغراق آمیز با لهجهای که انگار از غرب میانهی امریکا آمده بخواند، اما آنقدر لینچ را خنداند که پدرش را درآورد. با این حال، این موسیقی متن ارزشش را داشت؛ چراکه از آن زمان تاکنون به عنوان یکی از بهترین موسیقی متنهای تمام ادوار از آن یاد میشود.
۳. لینچ یک آلبوم کامل از موسیقی مذهبی قرن دوازدهمی ساخت
فتق یا بیفتق، لینچ اواسط دههی نود میلادی بیش از پیش خود را درگیر نوشتن، نواختن و ساخت موسیقی یافت. سال ۲۰۱۱ بود که او سرانجام آلبومی از قطعاتی که خودش ساخته بود منتشر کرد. در این میان، کاوشهای موسیقایی لینچ همچنان ادامه داشت؛ از آلبوم بلوز الکترونیک با BlueBOB گرفته تا آثاری که با خوانندهی تگزاسی، Chrystabell ساخت.
اما شاید عجیبترین آنها Lux Vivens یا Living Light باشد؛ آلبومی که ساختش را لینچ با جاسلین مونتگمری برعهده داشتند. مونتگومری که شیفتهی موسیقی راهبهی آلمانی قرن دوازدهم میلادی، هیلدگارد فون بینگن بود، لینچ را متقاعد کرد تا با او در یک آلبوم از آهنگهای معنوی فون بینگن همکاری کند و مجموعهای از سرودهای کرال را با پشتیبانی صداهای ویولن، گیتار و «صداهای پیداشده» (مثل صدای شمشیر و گاو وحشی) بسازد.
۲. دیوید لینچ عاشق «مد من» بود
با اینکه لینچ در جوانیاش علاقهی زیادی به تلویزیون نداشت (به جز سریال حقوقی «مری پیسون» (Perry Mason) که عاشقش بود)، در دهههای آخر عمرش، به یکی از طرفداران پروپاقرص سریالهای تلویزیونی تبدیل شد. شاید یکی از دلایلش به ساخت «توئین پیکس» خود لینچ بازگردد که اساسا قالب سریالسازی را در تلویزیون عوض کرد؛ از «سوپرانوها» (The Sopranos) گرفته، تا «لاست» (Lost) و «بریکینگ بد» (Breaking Bad) همه مدیون سریال لینچ هستند.
اما سریال مورد علاقهی او در این دوره، سریال «مد من» (Mad Men) با تم دههشصت میلادیاش بود. لینچ آنقدر شیفتهی این سریال شد که وقتی ستارههای «مد من»، جان هم و الیزابت ماس را دید، نتوانست آنها را با نام خودشان خطاب کند و درعوض، دان و پگی (اسم کاراکترهایشان از «مد من») صدایشان کرد. ماس بعدها گفت: «ما هم با شوخی لینچ راه آمدیم» هرچند به نظر میرسد لینچ حق انتخاب زیادی به آنها نداده بوده است.
۱. لینچ از میزهای بزرگ تنفر داشت
لینچ سازنده است، سازندهی دنیاها، رویاها و گاهی هم مبلمان. در کودکی لینچ با پدرش روی پروژههای ساختمانی کار میکرد و میدانست چطور از ابزار استفاده و مثلا نردهها را تعمیر کند. در اواخر عمر، لینچ روی دکور داخلی و لولهکشی خانه مشغول به کار شد. او میگفت: « واقعا لذتبخش است که بتوانی آب را با موفقیت هدایت کنی.»
لینچ بیشتر وسایل لازم برای فیلمهایش را هم خودش میساخت؛ به ویژه بچهی فیلم اولش، «کلهپاککن» که چگونگی ساخت آن هنوز یک راز است و شایعات از بند ناف گرفته، تا جنین خرگوش را دربارهی این بچه ذکر کردهاند. لینچ بعدها مبلمان خودش را هم میساخت، به ویژه برای فیلمهایش. بعضی از ساختههای او را میتوانید در فیلم «جاده گمشده» (Lost Highway) ببینید. او سلیقهی خاصی دربارهی این مبلمان داشت و گاه اعتراض میکرد: «بیشتر میزها خیلی بزرگ و بلندند. آنها اندازهی اتاق را کوچک جلوه میدهند… و باعث فعالیتهای روانی ناخوشایندی میشوند.»
منبع: The Guardian
source