فیلم‌های زندگینامه‌ای یا همان «بیوپیک‌ها» سال‌هاست که به بخش جدایی‌ناپذیر سینمای جریان اصلی تبدیل شده‌اند. در هالیوود هر سال چند فیلم زندگینامه‌ای در حوزه‌های مختلف سیاسی، هنری یا علمی تولید می‌شود که معمولاً پیش و پس از اکران سر و صدا می‌کنند و در فصل جوایز هم مورد توجه قرار می‌گیرند؛ به‌خصوص در بخش‌های فنی و بازیگری. فیلم‌های زندگینامه‌ای در نگاه اول ترکیبی جذاب به‌نظر می‌رسند؛ داستانی واقعی، شخصیت‌هایی آشنا و بازیگرانی مشهور که سعی می‌کنند نقش افراد تاریخی را به دقت بازآفرینی کنند. با این حال، تعداد فیلم‌های زندگینامه‌ای ضعیف در هالیوود کم نیست.

این ژانر با الهام از زندگی چهره‌های شناخته‌شده، از سیاستمداران، هنرمندان، مخترعان تا مجرمان معروف، تلاش می‌کند واقعیت زندگی آن‌ها را بر پرده سینما بازسازی کند. با این حال، با وجود محبوبیت ظاهری این فیلم‌ها، بسیاری از آن‌ها با شکست هنری، واکنش تند منتقدان و استقبال سرد تماشاگران مواجه می‌شوند. پرسشی که مطرح می‌شود این است؛ چرا فیلم‌های زندگینامه‌ای با پتانسیل بالایی که دارند، در اغلب موارد آثار ضعیفی از کار درمی‌آیند و چرا ژانر بیوپیک، با وجود پتانسیل روایی بالایش، معمولاً به دام کلیشه، سانسور و سطحی‌نگری می‌افتد.

آیا فیلم‌های زندگینامه‌ای اساساً محکوم به شکست‌اند؟

فیلم‌های زندگینامه‌ای پتانسیل بالایی برای خلق آثاری درخشان دارند. زندگی واقعی انسان‌ها با تمام تناقض‌ها و چالش‌هایش می‌تواند منبع غنی‌ای برای خلق درام و ابزار قدرتمندی برای شناخت تاریخ، فرهنگ و روان انسان باشند. اما اغلب در دام محدودیت‌های ساختاری و سانسورهای خودخواسته گرفتار می‌شوند و به جای آن‌که ما را به تجربه‌ای انسانی و خاص ببرند، به روایتی یکنواخت، قابل پیش‌بینی و خنثی تبدیل می‌شوند. این فیلم‌ها در عمل، قربانی محافظه‌کاری، تکرار و تلاش برای جلب رضایت خانواده‌ها و تهیه‌کنندگان می‌شوند. چرا که یا بیش از حد به قصه اصلی وفادار می‌مانند یا بیش از حد آن را تحریف می‌کنند. یا آن‌قدر سانسورشده‌اند که به اثری بی‌بو و خاصیت تبدیل می‌شوند، یا آن‌قدر تقلیدی‌اند که اصلاً «فیلم» نیستند، بلکه شبیه مستندهای تبلیغاتی‌اند.

شاید راه نجات بیوپیک‌ها در رهایی از اسطوره‌سازی، درک عمیق شخصیت، تمرکز بر یک بازه خاص از زندگی به‌جای کل آن و استفاده جسورانه از فرم باشد. برای نجات این ژانر نیاز است از الگوهای کلیشه‌ای فاصله گرفته شود، شخصیت‌ها نه‌ اسطوره، بلکه انسان‌هایی با کشمکش‌های پیچیده باشند و روایت‌هایی خلق شود که نه صرفاً بازگوکننده واقعیت، بلکه کاوشی هنرمندانه در ذات زندگی هستند. در غیر این صورت، این فیلم‌ها در حد «پرستیژ سینمایی» باقی خواهند ماند و محکوم‌اند که فقط برای جوایز اسکار ساخته شوند، نه برای ماندگاری در ذهن تماشاگران. چه عواملی باعث فراموشی این آثار می‌شود؟

5 فیلم زندگی‌نامه‌ای برتر که حتما باید ببینید؛ از بیوگرافی هیتلر تا لینکلن

نقد فیلم بازگشت به سیاهی

1. تعهد بیش از اندازه به واقعیت، خلاقیت را در فیلم‌های زندگینامه‌ای می‌کشد

یکی از اصلی‌ترین مشکلات فیلم‌های زندگینامه‌ای تعهد بیش از اندازه به نمایش «واقعی» زندگی یک شخص خاص است. این تعهد به دقت تاریخی اغلب اجازه نمی‌دهد فیلمساز از ابزارهای روایی سینما به‌درستی بهره ببرد. واقعیت، برخلاف باور عام، همیشه جذاب نیست. زندگی واقعی پر از روزمرگی، تکرار و لحظاتی بدون درام است. بنابراین وقتی فیلمی صرفاً بخواهد «درست» باشد و نه «دراماتیک»، احتمالاً به اثری خسته‌کننده، نامنسجم یا سرد تبدیل می‌شود. از سوی دیگر، اگر فیلمساز بخواهد روایت را دراماتیزه کند یا برای جذابیت بیشتر به تحریف واقعیت بپردازد، به‌سرعت متهم به دروغ‌پردازی، تحریف تاریخ، یا بی‌احترامی به سوژه می‌شود. این تناقض ذاتی، ژانر زندگینامه‌ای را در وضعیتی بلاتکلیف قرار می‌دهد؛ نه می‌تواند کاملاً خلاقانه باشد، نه کاملاً وفادار.

2. قهرمان‌سازی مصنوعی و اسطوره‌پردازی اغراق‌آمیز

بسیاری از فیلم‌های زندگینامه‌ای میل بیمارگونه به اسطوره‌سازی‌ دارند. به‌خصوص وقتی پای چهره‌هایی مثل رهبران سیاسی یا هنرمندان محبوب در میان باشد، فیلم به جای روایت صادقانه زندگی آن‌ها، به نوعی ستایش‌نامه یا مرثیه تبدیل می‌شود. شخصیت اصلی معمولاً از تیپ‌ها و کلیشه‌های آشناست؛ نابغه‌ای درک‌نشده، هنرمندی شکنند، سیاستمداری که قربانی سیستم شده یا ورزشکاری در برابر تمام موانع می‌جنگد و پیش می‌رود.

شخصیت‌هایی معمولاً بدون نقص، همیشه در حال رنج‌کشیدن و به‌شکلی عجیب همیشه «راستگو» و «حق‌طلب». این رویکرد نه‌تنها بی‌انصافی در حق سوژه است، بلکه بیننده را هم پس می‌زند. تماشاگر امروز، شخصیت‌های خاکستری و انسانی می‌خواهد، نه چهره‌های مقدس و آرمانی. این قالب‌های تکراری باعث می‌شود شخصیت‌ها بیشتر از آنکه واقعی به‌نظر برسند، مصنوعی و قابل‌پیش‌بینی باشند. وقتی شخصیت‌ها عمق روانی ندارند و فقط به شکل نماد عرضه می‌شوند، فیلم از ریشه می‌لنگد.

بوهمین رپسودی، فیلم‌های زندگینامه‌ای

3. مشکل ساختاری؛ زندگی یک انسان، فیلم نیست

ساختار زندگی یک انسان با ساختار یک فیلم تفاوت بنیادین دارد. یک فیلم سینمایی استاندارد نقطه آغاز، بحران، اوج و پایان دارد؛ نوعی ساختار سه‌پرده‌ای یا حتی پیچیده‌تر. اما زندگی انسان‌ها معمولاً این ساختار مشخص را ندارد. نقاط اوج یا شکست در زندگی واقعی لزوماً لحظات دراماتیکی برای پرده سینما نیستند. از طرف دیگر، بسیاری از جزئیات مهم زندگی یک شخص ممکن است از نظر سینمایی بی‌اهمیت یا غیرقابل نمایش باشند. در ژانر زندگینامه‌ای، تلاش برای فشرده کردن یک عمر زندگی در قالب فیلمی دو ساعته، اغلب روایت‌هایی شتاب‌زده، سطحی و بدون عمق می‌سازد. شخصیت‌ها بدون تحول حقیقی از مرحله‌ای به مرحله دیگر می‌پرند.

نویسندگان و کارگردانان برای اینکه زندگی یک شخص معروف را در قالب یک فیلم دو ساعته جا دهند، ناچار می‌شوند بخش‌های عمده‌ای از واقعیت را حذف، ساده‌سازی یا حتی تحریف کنند. نتیجه‌ی این کار، شخصیتی یک‌بعدی و مصنوعی است که نه عمق دارد و نه پیچیدگی. این کار گاهی باعث می‌شود شخصیت‌ها از انسان بودن فاصله بگیرند و به اسطوره‌هایی تبلیغاتی شبیه شوند. یا به عنوان مثال، فیلمی درباره یک نویسنده بزرگ که نیمی از عمرش را در خلوت نوشتن گذرانده، چگونه باید این فرآیند درونی، ساکت و ذهنی را روی پرده به نمایش بگذارد؟ اغلب فیلم‌ها مجبور می‌شوند به عناصر سطحی متوسل شوند؛ مثلاً نویسنده درحال زدن مشت به میز، یا فریاد زدن بر سر ماشین تحریر یا کامپیوتر. نتیجه، اثری ساختگی و کلیشه‌ای خواهد بود که نه عمق روانی دارد و نه زیبایی بصری.

4. سانسور، دخالت خانواده و صاحبان حق

بخش عمده‌ای از فیلم‌های زندگینامه‌ای با نظارت و تأیید خانواده، بنیاد یا صاحبان حقوق فرد مورد نظر ساخته می‌شوند. این باعث می‌شود که بسیاری از جنبه‌های تاریک، بحث‌برانگیز یا مبهم زندگی فرد، خطاها، شکست‌ها یا رفتارهای غیراخلاقی‌شان از فیلم حذف شود تا تصویری «مثبت» و قابل مصرف عمومی به نمایش گذاشته شود. نتیجه، فیلمی است عقیم، سانسورشده و محافظه‌کار. تصویری یک‌طرفه و تحریف‌شده که بیشتر شبیه یک یادبود تصویری است تا یک اثر سینمایی عمیق. نمونه بارز این ادعا را می‌توان در فیلم‌هایی که درباره چهره‌های موسیقی یا سیاست ساخته می‌شوند، پیدا کرد.

این فیلم‌ها در بعضی موارد نه‌تنها به اعتیاد، روابط خشونت‌آمیز یا شکست‌های بزرگ این افراد نمی‌پردازند، بلکه با زدن مهر تأیید بر شخصیت، فقط به دنبال تطهیر سوژه هستند. وقتی سازندگان نمی‌توانند یا نمی‌خواهند به لایه‌های تاریک یا جنجالی شخصیت نزدیک شوند، فیلم فاقد تعارض و کشمکش درونی می‌شود. این فیلم‌های یک جور «روایت رسمی» را درباره این چهره‌ها در ذهن مخاطبان خود می‌سازند که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد.

چرا سینما به فیلم‌های زندگینامه‌ای نامتعارف نیاز دارد؟

5. فیلم‌های زندگینامه‌ای به‌عنوان ابزار تبلیغاتی یا سیاسی

در بعضی موارد، فیلم‌های زندگینامه‌ای صرفاً به‌عنوان ابزاری تبلیغاتی برای شخصیت‌سازی سیاسی یا فرهنگی استفاده می‌شوند. این نوع فیلم‌ها، نه‌تنها هدفشان هنر نیست، بلکه سعی دارند ایدئولوژی خاصی را با چهره‌ای «انسانی» و «سمپات» به مردم القا کنند. در این فیلم‌ها، تمام وجوه انسانی شخصیت سانسور شده و به جای آن تصویری تمیز، مقدس و هدفمند به نمایش گذاشته می‌شود؛ به‌خصوص فیلم‌هایی که درباره سیاستمداران در قید حیات ساخته می‌شوند، گاهی حکم رزومه تصویری آن‌ها برای اهداف و برنامه‌های آینده‌شان را دارند.

6. بی‌هویتی بصری و روایی در فیلم‌های زندگینامه‌ای

بسیاری از فیلم‌های زندگینامه‌ای از نظر فرم سینمایی، آثار بی‌هویتی هستند. به دلیل ترس از قضاوت، ترس از تحریف یا وابستگی به روایت خطی و تاریخی، این فیلم‌ها معمولاً فرم بصری یا روایی خاصی ندارند. فیلم‌برداری تخت و خنثی، موسیقی متن کلیشه‌ای، روایت خطی و کاملاً قابل پیش‌بینی و بازی‌های بیش از حد تقلیدی، همه باعث می‌شود که این آثار از فیلم سینمایی فاصله بگیرند و به بازسازی یک مستند تبدیل شوند.

7. وابستگی بیش از حد به بازیگر و گریم

یکی دیگر از نقاط ضعف فیلم‌های زندگینامه‌ای، تمرکز افراطی بر بازیگر و گریم است. در بسیاری از بیوپیک‌ها بازیگران مشهور تمام انرژی خود را صرف تقلید لهجه، ظاهر و حرکات سوژه می‌کنند. اگر بازیگر شبیه شخصیت واقعی نباشد، فیلم به‌شدت مورد انتقاد قرار می‌گیرد. اگر هم شبیه باشد، احتمال دارد چهره و بازی‌اش بیش از حد تقلیدی و بی‌روح شود. گاهی بازیگر را می‌بینی که فقط در تلاش برای تقلید لحن، طرز راه رفتن یا چهره فرد مورد نظر است و هیچ عمق روانی یا شخصیت‌پردازی واقعی در کار نیست. شاید بازی‌ها دقیق از آب درآید اما بی‌احساس است که بیشتر مثل بدلکاری است تا خلق یک کاراکتر زنده. فیلم‌هایی مثل «بوهمین رپسودی» (Bohemian Rhapsody) یا «بانوی آهنین» (The Iron Lady) بیش از آنکه فیلم باشند، تبدیل به یک ویترین تقلیدی می‌شوند؛ نمایشی برای اینکه چقدر می‌توانیم با گریم و لهجه، یک نفر را به نفر دیگر تبدیل کنیم.

فیلم پریسیلا

8. ساختار خطی تکراری و فقر نوآوری در روایت 

اگر از چند استثنا بگذریم، اغلب فیلم‌های زندگینامه‌ای از نظر روایی، تکراری و قابل پیش‌بینی‌اند. اکثر بیوپیک‌ها از الگویی کلاسیک و خطی پیروی می‌کنند؛ تولد، رشد، بحران، پیروزی (یا شکست) و مرگ. این ساختار، اگرچه برای قصه‌گویی سنتی مناسب است، اما در عمل باعث می‌شود فیلم‌ها حالت گزارشی به خود بگیرند؛ گویی کارگردان در حال تیک زدن نقاط عطف یک زندگی است نه روایت هنرمندانه آن. فیلم‌های زندگینامه‌ای معمولاً با کودکی شخصیت آغاز می‌شوند، سپس به بحران نوجوانی، موفقیت‌های اولیه، سقوط و در نهایت نوعی رستگاری یا مرگ می‌رسند.

این الگو در ابتدا تأثیرگذار به‌نظر می‌رسید، اما به مرور زمان نخ‌نما شده و بسیاری از فیلم‌های این ژانر را به آثاری تکراری و خسته‌کننده تبدیل کرده است. مخاطب حس کند همان فیلم را چندباره دیده، فقط با بازیگر و نامی متفاوت. اما نمونه‌هایی هم بوده‌اند که توانسته‌اند از دام کلیشه‌ها فرار کنند. آثاری مثل «من آنجا نیستم» (I’m Not There) ساخته تاد هینز، که زندگی باب دیلن را با روایت چندوجهی و استعاری به سینما تبدیل کرده است، از جمله نمونه‌های موفق و متفاوت ژانر به حساب می‌آیند.

9. نبود تعلیق و پایان‌های از پیش‌معلوم

با توجه به اینکه وقتی مخاطب پیش از تماشای فیلم به احتمال زیاد از داستان زندگی شخصیت اصلی خبر دارد، یا اگر نداشته باشد می‌تواند به منابع موجود مراجعه کند، عنصر تعلیق در یک فیلم زندگینامه‌ای عملاً از بین می‌رود. در نتیجه، تماشای مسیر رسیدن به نتیجه‌ای از پیش معلوم، اگر خوب پرداخت نشده باشد، می‌تواند حوصله‌سربر و بی‌رمق باشد. اینجاست که عنصر خلاقیت می‌تواند نقش مهمی را ایفا کند.

ایر

10. مونتاژهای سطحی به‌جای روایت دراماتیک

یکی از کلیشه‌های بیوپیک‌ها استفاده افراطی از مونتاژ برای عبور سریع از زمان است. در حالی‌ که تغییرات شخصیت باید در بستر کنش و دیالوگ اتفاق بیفتد، مونتاژها صرفاً زمان را جلو می‌برند، بی آنکه عمق بدهند. این ارتباط عاطفی میان مخاطب و شخصیت را از بین می‌برد.

11. اشباع بازار با فیلم‌های زندگینامه‌ای غیرضروری

در سال 2023 شاهد تولید بیوپیک‌هایی درباره چیپس فلیمین هات، برند بلک‌بری و کفش ایر جردن بودیم. این روند افراطی نشان‌دهنده بحران ایده در هالیوود و استفاده ابزاری از نوستالژی و برندهاست. وقتی هر محصول یا فرد مشهوری، صرفاً به‌دلیل شهرتش سوژه فیلم شود، محتوا در اولویت دوم قرار می‌گیرد.

12. نقض اصل وحدت زمان و کاهش تنش روایی

بیوپیک‌ها معمولاً تلاش می‌کنند همه‌چیز را بگویند؛ کل زندگی یک فرد را از کودکی تا مرگ. در نتیجه، در هیچ بخش خاصی از زندگی شخصیت اصلی دقیق نمی‌شوند و فیلم به کلاژی از لحظات پراکنده بدل می‌شود که فاقد انسجام روایی است. این فیلم‌ها به دلیل روایت جامع در بازه‌های زمانی طولانی، از اصل وحدت زمان فاصله می‌گیرند. در نتیجه، تنش داستانی کاهش می‌یابد و فیلم از انسجام روایی محروم می‌شود. درام موفق نیاز به محدودیت زمانی دارد تا کشمکش‌ها بهتر پرداخته شوند.

13. تمرکز بر جنبه‌های غیرکلیدی شخصیت اصلی

فیلمی مثل «بازگشت به سیاهی» (Back to Black) به‌جای تمرکز بر اعتیاد به مواد مخدر، بر روابط عاشقانه مخرب ایمی واینهاوس تمرکز کرده است. این باعث می‌شود تصویر ناقصی از شخصیت به نمایش گذاشته شود و عمق روان او به درستی کند و کاو نشود.

14. هدف‌گذاری فیلم‌های زندگینامه‌ای برای فصل جوایز

فیلم‌های زندگینامه‌ای اغلب با هدف کسب جوایز معتبر ساخته می‌شوند، نه خلق تجربه‌ای نو یا معنادار برای تماشاگر. به همین خاطر است که مثلاً بر یک جنبه خاص فیلم یعنی بازسازی یک بخش مهم از زندگی شخصیت اصلی تمرکز زیادی می‌شود. یا اینکه بازیگر تا چه اندازه می‌تواند از نظر ظاهری و رفتاری به شخصیت اصلی نزدیک شود. این نگاه تجاری، کیفیت هنری این آثار را زیر سؤال می‌برد؛ آن‌ها را به نسخه‌هایی تکراری، قابل پیش‌بینی و ساخته‌شده فقط برای فصل جوایز تبدیل می‌کند.

ساختار رایج به‌شدت مکانیکی‌شده این ژانر حتی باعث می‌شود فیلم‌های خوش‌ساخت هم حس تکرار و خستگی به مخاطب منتقل می‌کنند، چون نه از نظر فرمی جسارت دارند و نه از نظر محتوایی تازگی. ظاهراً بیوپیک‌ها در سال‌های اخیر حکم فیلم‌های کمیک‌بوک را برای استودیوهای بزرگ دارند؛ فقط مخاطب هدف‌شان بزرگسالان هستند و داوران اسکار.

منبع: medium bbc vulture

source

توسط chehrenet.ir