همه میتوانند فلسفهورزی کنند، شرطش این است که سوالات درست بپرسند و تا جایی که میتوانند عمیق بیندیشد. با این وجود اینترنت بستری شده برای جملات کوتاه و شستهرفتهای که چندان در توضیح نظریههای فیلسوفان کمکی نمیکنند. پس در ادامه پنج نمونه از نقلقولهای معروف فلسفی آمده است که اغلب نادرست فهمیده میشوند.
نکتهی درخشان دربارهی فلسفه این است که همه میتوانیم بخشی از روند گفتگو باشیم. هر کسی میتواند سوالات فلسفی دربارهی واقعیت، حقیقت، درستی و نادرستی، و معنای همهچیز را مطرح کند و اغلب هم همین کار را میکنیم، دستکم در لحظاتی گذرا در طول روز. بهترین کتابها، سریالها و فیلمها همگی سرشار از فلسفه هستند و ایدههایی را در ذهن پرورش میدهند که مدتها پس از بستن کتاب یا خاموش شدن صفحه، همراه ما باقی میمانند.
اما با اینکه هر کسی میتواند فلسفهورزی گذری بکند، این هم باید در نظر گرفت که همه در فلسفه مطالعهی گسترده ندارند و تا حد آکادمیک در این رشته تبحر ندارند. در مطالعهی فلسفه در حد مطالعهی عمیقتر، همان مدلی که اکثراً به خردمندان سالخوردهی دپارتمانهای دانشگاهی اختصاص دارد، فلسفهورزی کردیم اما در عین حال، مشغول یادگیری گفتهها و دلایل فیلسوفان دیگر هم میشویم که البته منطقی هم هست زیرا وقتی میخواهید طراحی یا نویسندگی بیاموزید، در قدم اول باید تکنیکهای پایه را یاد بگیرید؛ باید راه رفتن را یاد گرفت پیش از آنکه بتوان دوید.
نقلقولهای معروف فلسفی که درست درک نشدهاند
مشکل اینجاست که اینترنت پر شده از فلسفهای که نصفهونیمه خوانده شده و اغلب کجفهمی دارد. این فلسفه معمولاً مجموعهای است از نقلقولهای معروف، اغلب از نیچه یا مولانا یا کامو، که تنها جملهای است که از دل کتابی بسیار پیچیده بیرون کشیده شدند. این جملات حکمتی بدون پیشزمینه و به دور از ظرافت را ارائه میدهند. حسابهای کاربری با میلیونها دنبالکننده در شبکههای اجتماعی گزارههایی شستهرفته را از دل آثار پرحجم و پر از استدلال بیرون میکشند تا چیزی معادل «زندگی کن، بخند، دوست بدار» را با عنوان فلسفه ارائه دهند.
برای روشنتر شدن ماجرا و تأکید بیشتر بر این نکته، در ادامه پنج نمونه از نقلقولهای معروف فلسفی را میبینید که اغلب به اشتباه فهمیده شدند.
۱ـ فریدریش ویلهلم نیچه: «خدا مرده است» (God is dead)
این نقلقول بسیار پرمایه و معنادارتر میشود وقتی ادامهاش را هم بخوانیم: «خدا مرده باقی میماند! و ما او را کشتهایم!»
در واقع این جمله اصلاً دربارهی خدا در معنای رایج آن نیست بلکه دربارهی انسان است، دربارهی آنچه ما انجام دادیم و معنای آن اعمال. وقتی نیچه میگوید «خدا مرده است.» این نه فریاد پیروزمندانهی قهرمانی اژدهاکش است و نه ژست متکبرانهی خداناباوری که دستبهسینه در انتهای کلیسا ایستاده. این جمله بیشتر به نجواهای نگران یک نوحهخوانی شباهت دارد. «خدا» در اینجا به معنای قطبنمایی است که انسان زندگیاش را حول آن سامان داده، نه موجودی ریشو و مهربان اسطورهای.
پیش از آنکه دوران روشنگری علم و عقلانیت را به مردمان عرضه کند، «خدا» نماد یقین، حقیقت، امنیت و معنا بود. او آغاز و پایان بود؛ پاسخی بود برای همهی پرسشهای زندگی. او پدرِ بزرگی بود که باعث میشد جهان برای ما قابلفهم شود. اما به گفتهی نیچه، وقتی «خدا» را کنار میگذاریم، انگار در حال سقوط هستیم، بیآنکه بدانیم بالا یا پایین کجاست. هیچچیزی وجود ندارد که به آن چنگ بزنیم یا بر آن تکیه کنیم.
«خدا مرده است» دربارهی این است که چگونه باید خود را بازتنظیم کنیم در جهانی که دیگر بر محور خدا نمیگردد. چگونه میتوانیم معنای جهان را بفهمیم وقتی همهی پارادایمها و توجیهات گذشته ناگهان ناپدید شدند؟

175,000
160,000 تومان
۲ـ ویلیام اکامی: «نباید موجودات را بیدلیل تکثیر کرد.» (Entities should not be multiplied unnecessarily)
اگر بخواهند از گفتار فلسفی برتر یاد کنند، احتمال زیاد کلام اُکامی در رتبههای بالا قرار میگیرد. بسیاری از مردم تصور میکنند که این اصل اکام، که تیغ اکام نامیده میشود، میگوید: «اگر چیزی سادهتر است، احتمال درست بودنش بیشتر است» گویی سادگی با حقیقت تناسب مستقیم دارد. اما هدف از این اصل اصلاً چنین چیزی نیست.
اصل اکام نخواسته قاعدهای قطعی را ارائه بدهد، بلکه نوعی راهنماست برای زمانی که میان چند گزینه باید انتخاب کنیم. در بیانی ساده این اصل میگوید: اگر دو نظریه به یک اندازه قانعکننده هستند، عقلانیتر است که نسخهی سادهتر را بپذیریم. اما بزرگترین اشتباه در خوانش این جمله اینجاست که این اصل در اصل برای امور واقعی، مثلاً در فلسفهی علم، وضع نشده بود. وقتی اکام این اصل را مینوشت، هدفش متافیزیکهای عجیبی بود که در آن زمان رایج بودند. این دوران به فرشتگان باور داشتند و پرسشهایی مثل «چند فرشته میتوانند روی نوک یک سوزن برقصند؟» موجب شده بود متافیزیک به زحمت بیفتد، پیچیده و حقیقتاً عجیبوغریب شود. مثلاً دانس اسکوتوس معتقد بود که جهان خارج از ذهن از ده جوهر متافیزیکی متمایز ساخته شده و عدد ده در آن دوران عددی نسبتاً محافظهکارانه محسوب میشد.
هدف اکام این بود که فضا را کمی آرام کند و از دیگران بخواهد که از اختراع میلیونها موجود متافیزیکی دست بردارند، خصوصاً وقتی میشد مباحث متافیزیک را با یک یا چند عدد از آن موجودات پیش برد و تعداد کم کفایت میکرد.
۳ـ کارل مارکس: «سرمایهداری کاملاً بد است.»
این مورد برداشتی رایج محسوب میشود تا یکی از نقلقولهای معروف. برای بسیاری از کسانی که آشنایی کمی با آثار مارکس دارند یا تنها گذرا چیزی از او خواندند، مارکس را چهرهای ضدسرمایهداری در نظر میگیرند که انگار میخواهد بانکها را آتش بزند و در خیابانها سنگربندی کند. بیتردید مارکس خواهان پایان سرمایهداری بود، اما این به آن معنا نیست که جنبههای مثبت آن را نمیدید. در واقع او سرمایهداری را مرحلهای ضروری و مهم در پیشرفت تاریخی بشر میدانست.
بخش آغازین مانیفست کمونیست نوعی ستایش، هرچند همراه با اکراه، از موفقیتهای سرمایهداری است. مارکس به پیشرفت صنعت، تجارت، شبکههای ارتباطی، گسترش آموزش و استقرار قانون اشاره میکند. سرمایهداری موفق شده ملتهای متخاصم و متفرق را گرد هم میآورد تا تحت «یک دولت، یک قانون و یک منافع ملی» قرار بگیرند. حتی اقوام طردشده و بیگانههراس را نیز، با «نفرت سرسختانهشان از بیگانگان»، به تسلیم وادار میکند. اما مهمترین کاری که سرمایهداری انجام میدهد، نوعی تخریب خلاقانه است.
سرمایهداری همهچیز را به کالا تبدیل میکند، تا جایی که «هر آنچه استوار است، در هوا محو میشود، و هر آنچه مقدس است، بیحرمت میگردد». سرمایهداری کاری میکند خدایان و مقدسات گذشته فرو بریزند و جای آنها را با صنعت و سود پر میکند. دقیقاً همین روحیهی بتشکنانهی سرمایهداری است که میتواند برای بازسازی برابرطلبانهی جامعه زمینه را آماده و مهیا کند. علاوهبراین، وسواس سرمایهداری نسبت به سود موجب میشود که مازاد تولید و بهرهوری لازم برای بازتوزیع منابع به شیوهی کمونیستی را مهیا شود. در واقع مارکس میخواهد بگوید کمونیسم از آسمان نازل نمیشود بلکه از دل سرمایهداری متأخر میروید.
البته از نگاه مارکس، سرمایهداری نوعی «استثمار عریان، بیشرمانه، مستقیم و خشن» از انسان است؛ نظامی مملو از ایراد که اغلب بدترین ویژگیهای ما را برمیانگیزد. اما با این حال، سرمایهداری شرّی ضروری است در مسیر رسیدن به دورانی مطلوبتر.

۴ـ ژان ژاک روسو: «وحشیِ نجیب» (The noble savage)
یکی از نقلقولهای معروف فلسفی ژان ژاک روسو که با بقیه نقلقولها در این فهرست تفاوت دارد، چون نمیتوان گفت که بد فهمیده شده بلکه شاید بهتر باشد بگوییم اشتباه به روسو نسبت داده شده. ایدهی «وحشیِ نجیب» از روسو چنین به نظر میرسد که انسانها، پیش از آنکه در شهرها ساکن شوند و خود را «متمدن» بنامند، گونهای ذاتاً بافضیلت، مهربان، اجتماعی و خوشحال بودند. گفته شده روسو از این عبارت استفاده کرد تا نشان دهد که جامعهی مدرن در واقع ذات انسان را بیشتر فاسد کرده تا آنکه موجب پیشرفت آن شود. از نگاه او «تمدن» بیش از آنکه متمدن باشد، فاسد است.
اما نه تنها خود ایدهی «وحشیها» در برابر «تمدن» امروزه کاملاً منسوخ، نژادپرستانه و ایدهای استعماری تلقی میشود بلکه نکتهی مهمتر این است که روسو هرگز این عبارت را نگفته. و به احتمال زیاد حتی به آن باور هم نداشته. روسو استدلال میکرد که ما نمیتوانیم انسانی را که هنوز به جامعه نپیوسته را خوب یا بد، بافضیلت یا شرور بنامیم، زیرا این مفاهیم همراه با خود تمدن پدید آمدند. درک ما از درستی و نادرستی، یا از دل جامعهای برمیخیزد که در آن زندگی میکنیم، یا از همان جامعه به ما القا میشود. ارجاع به «وحشی نجیب» یعنی فرافکنیِ ارزشهای امروزی بر مردمی که پیش از پیدایش این ارزشها زندگی میکردند. پیش از تمدن انسان نه اخلاقی بود و نه غیراخلاقی بلکه صرفاً طبیعی بود.

520,000
437,570 تومان
۵ـ رنه دکارت: «میاندیشم، پس هستم.» (Cogito Ergo Sum)
از نقلقولهای معروف عالم فلسفه این جملهی دکارت است که فهم صحیح آن کمی خاصتر و فنیتر است. پیش از تحلیل آن، باید درک کرد که «میاندیشم، پس هستم» قطعاً به معنای «اگر به چیزی باور داشته باشی، میتونی انجامش بدی» نیست؛ یعنی جملهای انگیزشی محسوب نمیشود و نباید با چنین ذهنیتی به آن نگاه کرد. رنه دکارت نسخهی فرانسوی قرن هفدهمی دیل کارنگی نبود که کتابهای خودیاری بنویسد. این جمله در واقع کاوشی بود برای پاسخگویی به شکگرایی رادیکال؛ همان پرسش معروف که مطرح میکند: «چگونه میتوانیم از هر چیزی مطمئن باشیم؟»
نکتهی اصلی این است: اگر من اکنون در حال اندیشیدن هستم، یا دقیقتر بگوییم، اگر دارم شک میکنم، پس حتماً وجود دارم. چرا؟ چون چیزی که وجود ندارد نمیتواند بیندیشد.
برداشت اشتباه رایج در اینجاست که گمان میشود این گزاره نوعی استدلال است با مقدمهی «من میاندیشم» و نتیجهی «پس من هستم». درست است که واژهی «پس» آدم را به این سمت میکشاند، اما در واقع کوگیتو نوعی «شهود قیاسی» (a priori intuition) است که یعنی صرفاً با اندیشیدن دربارهی آن حقیقت روشن میشود. این گزاره بیشتر شبیه این است که بگوییم: «اگر چیزی مثلث است، پس سهضلعی است». این یک استدلال نیست بلکه گزارهای است که حقیقتش را در خود دارد.
تأکید بر این نقلقول صرفاً نکتهسنجی سختگیرانهی فلسفی نیست. دکارت، در اثر معروفش «تأملات»، کاملاً صریح میگوید هیچ تضمینی نداریم که عقل ما کاملاً به دور از خطاست. حتی توانایی ما برای یافتن حقیقت از طریق استدلال ممکن است حقهای باشد از سوی اهریمنی نیرومند.
دکارت مینویسد «از کجا بدانم که هر بار که دو و سه را با هم جمع میکنم، یا اضلاع یک مربع را میشمارم، فریب نمیخورم؟»، پس نمیتوانیم بر منطقمان تکیه کنیم. و همینجاست که کوگیتو، اگر واقعاً بناست راهی برای رهایی از شکگرایی باشد، نمیتواند یک استدلال باشد.

450,000
379,490 تومان
پایان، نگاهی عمیقتر
همانطور که با خواندن معنای نقلقولهای معروف مشاهده کردیم، نمیتوانیم تمام میراث بزرگترین متفکران تاریخ را در یک پست خوشخط و رنگیِ پینترستی خلاصه کرد؛ درک صحیح از گفتار آنها در قالب خلاصهشده نه تنها نادر است، بلکه حتی بعید محسوب میشود. میتوان گفت در اکثر موارد اگر وقت بگذارید و زمینهی کامل یکی از نقلقولهای معروف را جستجو کنید، نکات بسیار بیشتری از آن یاد خواهید گرفت. حتی اگر به درک کامل فلسفهی آنها نرسید، باز هم با جزئیات و ظرایف بیشتری مواجه میشوید و خیلی وقتها هم دیدگاهی کاملاً متفاوت از برداشت اولتان کسب میکنید.
البته بسیاری از افراد تمایلی ندارند این دشواری را به جان بخرند. نقلقولهای بزرگان، خصوصاً نقلقولهای معروف، اغلب شبیه آینههای جادوییاند که در آنها چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم. و راستش را بخواهید، اگر همین باعث شود مردم به فکر فرو بروند یا بحثی شکل بگیرد، شاید آنچنان هم ضرری هم نداشته باشد.
منبع: دیجیکالا مگ
source