محمدرضا پارسایار مترجم و فرهنگنویس نامدار یکی از بهترین مترجمان زبان فرانسه است. از او تاکنون بیش از 22 جلد کتاب منتشر شده است. ترجمههای محمدرضا پارسایار به دلیل دقت و وسواس او در استفاده از زبان پاکیزه و روان و ویراستاری دقیق خوانندگان زیادی دارد. یکی از بهترین مترجمهای ایرانی، پارسایار در نوزدهم مردادماه سال 1341 در خیابان شهباز تهران به دنیا آمد. از کودکی مجلههای کیهانبچهها و دخترانپسران را میخواند. عاشق مطالعه کردن بود. بزرگتر که شد کلمه به کلمهی مجلههای دانستنیها و دانشمند را میبلعید. «آلیورتویست» اولین رمانی بود که در مقطع دوم راهنمایی خواند و مسحور شد. اختیارش را از دست داده بود. پشت سر هم رمانهای مارک تواین، ژول ورن و جک لندن را خواند. کمتر خرج میکرد تا پول توجیبیهایش به اندازهی خرید کتاب برسد. یک سال آخر دورهی دبیرستان رمان «بینوایان» را خواند و غرق لذت شد. گذشت زمان را حس نمیکرد. سال 1351 به محض اتمام دورهی دبیرستان و دیپلم گرفتن در رشتهی مدیریت صنعتی دانشگاه تهران پذیرفته شد. محمدرضای جوان به خاطر اینکه اقوام معتقد بودند برای تحصیل به فرانسه برود در دانشگاه ثبت نام نکرد. در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه یادگیری زبان فرانسه را شروع کرد. مجذوب این زبان شد. بعد از باز شدن مجدد دانشگاهها در رشتهی زبان و ادبیات فرانسه قبول شد و شروع به تحصیل کرد. چنین بود که آرزوی سفر به پاریس زندگی کردن در خانهی دایی بزرگ و آموختن زبان فرانسه فراموش شد. محمدرضا پارسایار شوق زیادی برای یاد گرفتن زبان فرانسه داشت. یکی از بهترین دانشجوها بود. درسها را پیش خودش میخواند و امتحان میداد. در دورانی که منابع بهروز و معتبر زبان فرانسه وجود نداشت فروشگاههای دست دومفروشی را میجورید تا رمان یا دفتر شعری به زبان فرانسه پیدا کند و بخواند. بعد از تسلط نسبی به زبان فرانسه اشعار سادهی ژاک پرور را خواند. بعد از مدتی عاشق اشعار بودلر شد و چند شعر را به فارسی برگرداند. او به تعبیری خودآموخته است. مطالعهی بیوقفه به زبان فرانسه و فارسی، استعداد و پشتکار شگفتانگیز باعث شدند، محمدرضا پارسایار به یکی از بهترین مترجمان ادبی ایران تبدیل شود و آثارش خوانندگان بسیار داشته باشد.
بهترین ترجمههای محمدرضا پارسایار
1- «گوژپشت نتردام»
این رمان از شاخصترین آثار رمانتیک جهان است. هنگام نوشتناش ویکتور هوگو چنان مجذوب شاهکارش شده بود که پنج ماهه آن را به پایان رساند. در طول این مدت تنها برای خوردن و خوابیدن از پشت میز کارش بلند میشد. قبل از آنکه فیودور داستایفسکی در چنبرهی دولت نیکلای اول بیفتد نوشتن را شروع کرده بود. او بیشتر از همه مدیون مدیون ویکتور هوگو بود. بعد از خواندن کتاب «آخرین روز یک محکوم» آن را واقعیترین و حقیقیترین چیزی گه هوگو نوشته بود دانست. جالب است که سرنوشت دو نویسنده شباهت زیادی به یکدیگر دارد. هوگو که آزادیخواه بود همواره دربارهی محرومان و مطرودان جامعه نوشت. بعد از مخالفت با سیاستهای ناپلئون و اجرای حکم اعدام مثل داستایفسکی تبعید شد. «گوژپشت نتردام» یکی از ترجمههای محمدرضا پارسایار قصهی کازیمودور را روایت میکند. گوژپشتی که ناقوسزن کلیسای نوتردام پاریس بود. وقایع رمان در قرن پانزدهم میگذرد. پایتخت فرانسه را در دوران سلطنت لویی پانزدهم به تصویر میکشد. اسمرالدا زنی کولی که مردان را در اختیار میگیرد در کنار فبوس دو شاتوپر و کلود فرولو شخصیتهای اصلی رمان هستند. حوادث رمان غالبا در کلیسای نوتردام و اطرافاش روی میدهد. در واقع قهرمان رمان این کلیسا است. بنایی که ساخت آن از 1163 تا 1245 طول کشید. آنچه به شاهکار هوگو اعتبار بخشیده بازسازی تاریخی قرون وسطی است. نویسنده به کمک تخیل قوی و پرشور پاریس قرون وسطی را با کوچههای اسرارآمیز و هیاهوی مردم فقیرش پیش چشم مخاطب میآورد. توصیف محلهی معجزگاه که کانون گدایان و معمولان شهر است نشان میدهد فاصلهی بین توانگر و تهیدست مثل فاصلهی بین حکومت و مردم بسیار زیاد است. در بخشی از کتاب «گوژپشت نتردام» که توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«عشق مثل یک درخت است: خودش به تنهایی رشد می کند، در اعماق وجود ما ریشه می دواند و به شکوفا شدن در قلبی زخم خورده ادامه می دهد. حقیقت غیرقابل توضیح این است که هرچه عشق کورتر باشد، سرسخت تر خواهد بود. هیچ عشقی به اندازه ی عشق غیرمنطقی و نامعقول، قدرتمند نیست.»

931,000 تومان
2- «نود و سه»
رمان «نود و سه» حماسهی انقلاب فرانسه است و اشاره دارد به رویدادهای سال 1793 که از آن به عنوان دوران ترور یا وحشت یاد میکنند. در چنین سالی بیش از سیدصد هزار تن به زندان افتادند و حدود هفده هزار تن از جمله پادشاه لویی شانزدهم و ملکه ماری آنتوانت با گیوتین اعدام شدند. «نود و سه» سال نبرد اروپاست با فرانسه و سال نبرد فرانسه است با پاریس. ااما انقلاب چیست؟ پیروزی انقلاب است بر اروپا و پیروزی پاریس است بر فرانسه. عظمت این سال هولناک، یعنی «نود و سه» بیش از باقی قرن است. قصه حکایت شورش منطقهی بریتانی در شمال فرانسه است که پرنس این منطقه مارکی ددولانتولاک آن را رهبری میکند. او در این مبارزه از انگلستان کمک میگیرد و در برابر او ویکنت فونته که نوی برادر مارکی و اشرافزادهی جوانی به نام گوون است قرار داد. گوون با اینکه زیر نظر کشیشی به نام سیموردن تعلیم دیده و بزرگ شده به جوانی جمهوریخواه با عقاید آرمانکرایانه، اخلاقمدار و انعطافپذیر تبدیل شده است که انسان را والاتر از تئوری و ایدئولوژی میداند. رمان با حرکت هنگی از نظامیان پاریسی به سمت جنگلهای وانده برای سرکوب شورشیان بریتانی شروع میشود. فضای ترسناک جنگل از همان شروع به تصویر کشیده میشود. نظامیان بین درختها زنی ژندهپوش با سه بچه پیدا میکنند که همسرش کشته شده و خانهاش به آتش کشیده شده. زنی که تفاوتی بین جمهوریخواه و سلطنتطلب نمیگذارد و فقط مادر است. در بخش دوم رمان مارکی ددولانتوک سوار بر کشتی میشود و قصد دارد بخشی از ساحل را به کمک عرادههای توپ اشغال کند تا ارتش انگلستان از آن نقطه به بریتانی وارد شوند و به سلطنتطلبان کمک کنند. یکی از توپها ناگهان از کنترل خارج میشود و به کشتی آسیب میزند و غرقاش میکند. مارکی به کمک ملوانانی به ساحل آورده میشود و گدایی که تلمارش نامیده میشود نجاتاش میدهد. نیروهای پاریس تیرباران میشوند و لویی هفدهم دستگیر میشود.
ماجرا به چاریس و درون کنوانسیون میکشد. اعضای شناختهشدهی کنوانسیون یعنی روبیسپر، ماراد و دانتون تصمیم میگیرند کشیش سیموردن را با اختیارات تام به بریتانی بفرستند که بر عملکرد گوون در صورت دستگیری لانتولاک نظارت کند. قصه با شرح وانده و جنگلهای بریتانی و مردم آن، به تصویر کشیدن پایتخت و کنوانسیون و شخصیت سیموردون و گوون به پیش میرود تا به جنگ نهایی میرسد که در قلعهی خانوادگی گوون و لانتوک بعنب تورگ در میگیرد. جمهوریخواهان دست بالا را دارند. تنها 20 نفر از سلطنتطلبان باقی ماندهاند. در قلعه محاصره شدهاند و شکست میخورند. در بخشی از رمان «نود و سه» یکی از ترجمههای محمدرضا پارسایار که توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«چیزی که شب را در درون ما به وجود می آورد، ممکن است ستاره هایی بر جای بگذارد.»

3- «بیگانه»
آلبر کامو، فیلسوف، روزنامهنگار و یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم، از چهرههای شناخته شدهی ادبیات فرانسه بود. او از پدری به نام لوسین که در الجزیره پایتخت کشور الجزایر کارگری میکرد و مادری اسپانیاییتبار که خدمتکار هتل بود، در روز هفتم ماه نوامبر سال 1913 در دهکدهای کوچک به دنیا آمد. پدرش در سال 1927، زمانی که آلبر چهارده ساله بود به جنگ رفت و کشته شد. وظیفهی تامین هزینههای زندگی و ادارهی دو فرزند بر دوش مادرش افتاد. آنها به اتاقی در محلهی فقیرنشین شهر نقل مکان کردند و دوران دشواری را پشت سر گذاشتند. این دوران تاثیر زیادی بر آلبر نوجوان گذاشت. او بعدها در مورد این بخش از زندگیاش گفت: «فقر مانع شد فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همه چیز خوب است. آفتاب به من آموخت تاریخ، همه چیز نیست.» واقعیتهای زندگی اندکاندک نمایان شدند. پسر بزرگ خانوادهی کامو بعد از پایان مقطع دبستان خیلی زودتر از سایر همسالاناش وارد زندگی شد. کارگری میکرد تا کمکخرج مادرش باشد. لویی ژرمن، معلم دبستان که به استعداد شاگردش پی برده بود تشویقاش کرد در آزمون کمکهزینهبگیران شرکت کند. پذیرفته شد و تحصیل در مقطع دبیرستان که مختص طبقهی ثروتمند الجزایر بود را آغاز کرد. آلبر صبحها با ثروتمندان دمخور بود و درس میخواند، شبها هم فقر همراه و همبسترش بود. کامو بعد از فارغ شدن از تحصیلات مقطع متوسطه از مطالعهی فلسفه در دانشگاه الجزیره لذت میبرد که علایم و نشانههای بیماری سل نمایان شد. او که دروازهبان اول تیم فوتبال دانشگاه بود، ورزش را کنار گذاشت و بیشتر وقتاش را صرف استراحت و مطالعه فلسفه و ادبیات میکرد. با تئاتر آشنا شد. نمایشنامه مینوشت و برای اجرا آثارش با گروههای تئاتر دانشجویی همکاری میکرد. در ابتدای دههی بیست زندگی بود که عشق نمایان شد. دختری جوان، زیبا، ثروتمند و معتاد به مورفین که سیمون هیه نام داشت دلش را برد. زندگی مشترک را شروع کردند. هیچکدام پایبند به ازدواج نبودند و خیانت کردند. بعد از دو سال جدا شدند. کامو تجربیات و خاطراتاش از ازدواج و زندگی مشترک را در مقالهای با نام «مرگ روح» نوشت. آلبر در میانهی دههی بیست عمر روزنامهنویسی پیشه کرد. در «آلژه ریبوبلیکن» روزنامهی تازه تاسیس جبههی خلق الجزایر، مشغول کار شد. اندکی بعد از آن، پیشپای جنگ دوم جهانی، همراه با دوستاناش مجلهی «ریواژ» را تاسیس کرد. مدیرن روزنامهی آلژه ریبوبلیکن که بعد از آغاز جنگ دوم جهانی با سانسور دست و پنجه نرم میکردند، خسته و مستاصل انتشار روزنامه را متوقف کردند. کامو که از فضای روزنامه و ژورنالیسم فاصله گرفته بود، عزم سفر به جبهه کرد، اما شرایط ناپایدار جسمی اجازهی حضورش در خط مقدم را نداد. همکاری با مجلهی «کمبا» که با هدف مبارزه با نازیها مخفیانه منتشر میشد را با نوآوری شروع کرد. مقالههایش را با ضمیر اول شخص مینوشت که در روزنامهنویسی فرانسه معمول نبود. شروع دههی چهل میلادی برایش خوشیمن بود. با فرانسیس فو، پیانیست و ریاضیدان، روابط عاشقانه برقرار کرد اما بعد از تولد کاترین و ژان، دوقلوهایشان هم زیر بار رسمی و ثبت کردن رابطهشان نرفت. کامو در حین اجرای نمایشنامههایش عاشق ماریا کاسارس هنرپیشهی اسپانیایی شد و تا انتهای عمر به آن پایبند بود. روابط عاشقانهی آنها بعد از انتشار مکاتبات کامو توسط دخترش در سال 2018 در کتاب «خطاب به عشق، نامههای عاشقانهی آلبر کامو و ماریا کاسارس» برملا شد. آلبر به سی سالگی نرسیده بود که «بیگانه» و «افسانهی سیزیف» دو اثر مهم و تاثیرگذارش را منتشر کرده و خود را در کنار مکتب اگزیستانسیالیسم قرار داد که بر خلاقیت هنری و ادبیاش سایه انداخته بود. ژان پل سارتر، بالافاصله بعد از انتشار «بیگانه» در یادداشتی اثر و خالقاش را تحسین کرد و بنای دوستی با کامو را گذاشت. اما رفاقتشان طولانی نشد. کامو دلبستگی سارتر به کمونیسم روسی را تقبیح میکرد و معتقد بود دوستاش توانایی رها کردن قالبهای ایدئولوژیک را ندارد. بعد از پایان جنگ و بروز شکاف عمیق میان اردوگاههای شرق و غرب رابطهی آنها سرد شد. زندگی نویسندهی برجستهی فرانسوی در سال 1957، زمانی که چهل و چهار ساله بود، دیگرگون شد. او به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد» برندهی جایزهی ادبی نوبل شد. سه سال بعد از کسب جایزهی نوبل و ثروتمند، مشهور و محبوب شدن در تصادفی رانندگی که امروزه مشخص شده توسط کا گ ب، سرویس جاسوسی اتحاد جماهیر شوروی، برنامهریزی شده بود، همراه با میشل گالیمار، ناشر و دوستاش، جاناش را از دست داد و در گورستان لومارین در جنوب فرانسه به خاک سپرده شد. «بیگانه» یکی از ترجمههای محمدرضا پارسایار قصهی مردی درونگرا که مرسو نامیده میشود را روایت میکند. او مرتکب قتلی میشود و در سلولاش در انتظار اجرای حکم زندان است. داستان در دو بخش تعریف میشود. در بخش اول مرسو در مراسم کفن و دفن مادرس شرکت میکند و در عین حال بیتابی نمیکند. قصه با به تصویر کشیدن روزهای بعد از نگاه قهرمان رمان به پیش میرود. او علاقهای به ترقی کردن ندارد. با آدمها ارتباط برقرار نمیکند. بیتفاوت باری به هر جهت است. تنها روزها را یکی بعد از دیگری به شب میرساند و خوش است. ریون نسته همسایهس مرسو که پاانداز است با او رفاقت میکند. مرسو به همسایه کمک میکند معشوقهی سابقاش را به سوی خود بکشد. همسایه به زن توهین میکند. مدتی بعد مرسو و سنسته به برادر زن و دوستاناش برمیخورند. زد و خوردی درمیگیرد. هفتهها بعد مرسو برادر زن را دوباره میبیند. این بار تنها هستند. مرسو به او شلیک میکند. مرسو در بخش دیگر قصه محاکمه میشود. اتهام بیخدا بودن را قبول میکند. هنوز بیتفاوت و لاقید است. عکسالعمل مناسب نشان نمیدهد. شخصیت اصلی داستان به اعدام محکوم میشود. در بخشی از رمان «بیگانه» که توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«در ابتدا سخت ترین چیز، این بود که افکار آدم های آزاد را داشتم؛ دلم می خواست دریا بروم، کم کم افکار زندانی ها را پیدا کردم؛ به حیاط رفتن یا ملاقات با وکیل فکر می کردم.»

144,000 تومان
4- «بینوایان»
بعد از گذشت بیش از صد و سی و هفت سال هنوز رمان «بینوایان» اثر بزرگ ویکتور هوگو خوانده و بررسی میشود. روز 26 فوریهی سال 1802 در خانهی ژوزف هوگو، فرماندهی گردان و سوفی فرانسواز تربوشه، طرفدار سلطنت و کاتولیک، پسری به دنیا آمد که فرزند سوم و کوچک خانواده بود و ویکتور نام گرفت. او کودکیاش را در پایگاههای نظامی میگذراند و به دلیل سفرهای متعدد پدر به گوشه و کنار اروپا در شهرهای ناپل و مادرید بالید. نه ساله بود که همراه برادرش اوژن به «کالج نجبا» رفت. اما شرایط کشورش به قدری وخیم و بحرانی شد که یک سال بعد همراه مادر و برادرش به پاریس بازگشت. بازگشت برای ویکتور خوشیمن بود. چون با ادل فوشه، دختر خانوادهی فوشه، همبازی شد. محبت و دوستی آنها سالها بعد به عشقی سوزان تبدیل شد. ویکتور یک سال پس از آنکه پدرش به درجهی ژنرالی ارتقا یافت و به شهر بلوا مهاجرت کرد، همراه اوژن در پانسیون کوردیه مستقر شد و سرودن شعر را شروع کرد. اندک اندک، با مطالعه و پشتکار حیرتانگیز، وزن و قافیه را آموخت. مادر تشویقاش کرد. ویکتور در چهاردهسالگی در کتابچهی یادداشتاش نوشت: «یا شاتوبریان میشوم یا هیچ.» یک سال بعد، در سال 1817، در مسابقهی شعری که به همت فرهنگستان فرانسه برگزار شد، شرکت کرد. منظومهی بلندش همگان را حیرتزده کرد. تحصیلات ریاضیات را نیمهکاره گذاشت و به ادبیات پرداخت. زندگی بالاخره روی سیاهاش را نشان داد. ویکتور روز 27 ژوئن سال 1821، مادرش، زنی که آیندهی درخشان فرزندش را پیشبینی کرده و مشوقاش بود، را از دست داد و غمگین شد. حضور ادل فوشه، همبازی کودکی و معشوقاش رنگ شادی به زندگیاش زد. آنها در روز 12 اکتبر سال 1822 ازدواج کردند و صاحب پنج فرزند شدند. یک سال پس از درگذشت پدرش در سال 1828، مجموعه اشعار «شرقیات» و رمانهای «آخرین روز یک محکوم» و «کلود ولگرد»را منتشر کرد. هوگو در «شرقیات» دربارهی مشرق زمین سروده و در دو رماناش نفرتاش از مجازات اعدام را اعلام کرد. ویکتور از سال 1830 تا 1843 بیشتر به نمایشنامهنویسی پرداخت اما در این میان علاوه بر چند مجموعه شعر – برگهای خزان، ترانههای شامگاه، نداهای درونی و پرتوها و سایهها – رمان «گوژپشت نتردام» یکی از شاهکارهایش را منتشر کرد. انتشار نمایشنامهی «ارنانی» ادیبان قدیم و جدید را رودروی هم قرار داد. بعد از مخالفت برخی اعضا فرهنگستان فرانسه با سبک رمانتیسم، هوگو از فرهنگستان اخراج و نمایشنامههای «ماریون دو لورم» و «شاه تفریح میکند» توقیف شدند. اما در کمتر از سه سال بعد، او دوباره به عضویت فرهنگستان فرانسه پذیرفته شد. ویکتور هوگو نگارش «بینوایان» را ابتدا با نام «بینواییها» شروع کرد اما پانزده سال کنارش گذاشت. سال 1860 وقتی به شهر گرنزه تبعید شده بود نوشتناش را این بار با نام «بینوایان» از سرگرفت. اولین بخش رمان را انتشارات لاکروا، روز سوم آوریل سال 1862 منتشر و روانهی بازار کرد. بخشهای دوم و سوماش نیز در روز پانزدهم ماه آوریل همان سال با استقبال بینظیر مردم روبرو شد. علاقهمندان و اهل کتاب از ساعت شش صبح مقابل کتابفروشیها صف کشیده بودند. نویسنده برای این اثرش ارزش زیادی قائل بود. چنانکه به ناشرش گفت: «یقین دارم که این کتاب، اگر یکی از مهمترین آثار جهان نباشد، مهمترین اثر من است.» این اثر بزرگ تصویری دقیق از زندگی فرانسویها در اوایل قرن نوزدهم میلادی ارائه میکند. در سال 1873، بعد از حمایت کردن از شورش کمون و محکوم کردن سرکوباش و نوشتن رمان «نود و سه» به تعلیم و تربیت دو نوهاش پرداخت. سلامتاش به خطر افتاد و سرانجام در روز بیست و دوم ماه مه سال 1885 درگذشت. به گفته نویسنده، شخصیت اول این رمان خداست و انسان شخصیت دوم است. داستان رمان «بینوایان» در بخش اول با معرفی شخصیتی به نام فانتین آغاز میشود. فانتین در «دینی» قرار دارد، نام روستایی که ژان وال ژان پس از 19 سال به آن باز میگردد. فردی که 19 سال حبس را پشت سر گذاشته است، 5 سال برای دزدیدن یک نان برای خواهر و خانوادهاش و 14 سال به دلیل فرارهای متعدد از زندان. ژان والژان برای اجارهی اتاق به یک مهمانخانه میرود ولی به دلیل داشتن نشانهی زرد رنگ بر روی کارت شناساییاش، که نشانی از دورهی محکومیت در کار اجباری است، موفق به اجارهی اتاق نمیشود و در خیابان میخوابد. در این زمان با اسقف مایرل آشنا میشود و به او پناه میدهد. قصه از اینجا شکل جدیتری به خود میگیرد و والژان ظروف نقرهی اسقف را میدزد. وقتی توسط پلیس دستگیر می شود، با رفتار خیرخواهانه اسقف دینی مواجه میشود که دو شمعدانی نقره هم به او میدهد و میگوید که اینها را خودم به والژان دادهام و شمعدانیها را هم جا گذاشته بوده است. این همان جایی است که روند تغییر در تفکر و شخصیت ژانوالژان آغاز میشود. در نیمههای داستان شاهد معرفی شخصیتهای دیگر، تناردیه و کوزت، میشویم، شخصیتهای معروفی که در کنار والژان، هستهی اصلی داستان «بینوایان» یکی از ترجمههای محمدرضا پارسایار را تشکیل میدهند. در بخش دوم، تمرکز بیشتری بر معرفی کوزت صورت میگیرد و به صورت جدی وارد داستان میشود. این اتفاق همزمان با ورود ژان والژان به مهمانخانه خانوادهی تناردیههاست. زمانی که والژان متوجه رفتار بسیار بد خانوادهی تناردیه با کوزت میشود، اقدام به قبول سرپرستی کوزت میکند و به همراه این دخترک مظلوم از مهمانخانه تناردیهها میروند. در سوم فصل، محوریت داستان بر معرفی و آشنایی با فعالیتهای فردی به نام ماریوس هستیم. فردی که پدرش در جنگ واترلو شرکت داشته و توسط گروهبان تناردیه نجات داده میشود. از همان زمان پدر ماریوس به او توصیه میکند تا فردی به نام گروهبان تناردیه را پیدا کند. هر چند که تناردیه به فکر دزدی از اجساد جنگ واترلو بود و کاملا بر حسب اتفاق جان پدر ماریوس را نجات میدهد. بخش چهارم و بخش پنجم این شاهکار ادبی به ترتیب «ترانه کوچک پلومه و حماسه کوچک سن دنی» و «ژان والژان» هستند. در فصل آخر کتاب که حول محور ژان والژان میگردد، ماریوس و کوزت ازدواج میکنند. و شاهد حضور تناردیهها هستیم. در بخشی از رمان «بینوایان» که توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدمکشان. این ها خطرات بیرونی اند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیش داوری های ما هستند؛ آدمکشان واقعی نادرستی های ما هستند.»

منبع: دیجیکالا مگ
source