من از دورهمیهای فامیلی هیچ دل خوشی ندارم و سعی میکنم تا جایی که شده آن طرفها آفتابی نشوم. برای هر مهمانی هم یک بهانه دارم؛ قبلا که در حال تحصیل بودم بهانه خوبم امتحانها بودند، الان هم شغلم را دستاویز میکنم.
برای این غیبت صغری دلایل خوبی هم دارم: هر بار که در یکی از این مهمانیها شرکت کردهام، از اول تا آخر صم و بکم نشستهام و حوصلهام سر رفته است. نه کسی هست که حرف مشترکی داشته باشیم نه کاری میکنند که به آدم خوش بگذرد. انگار هدف همیشگی فقط خوردن غذا و شیرینی و میوه است.
اما این بار فرق میکند. عزیزجون دو هفته پیش خواب شوهر مرحومش ـ آقابزرگ ـ را دیده. آقابزرگ در خواب چند سیب سرخ در دست داشته و روی نیمکتی نشسته بوده. عزیزجون را صدا میزند و یکی از سیبها را سمتش میگیرد و میگوید: «افسر! خیلی وقته منتظرتم. این سیب رو برای تو نگه داشتهم!»
ماجراهای من و شعر چهارشنبه سوری
از دو هفته پیش تا حالا زندگی ما از این رو به آن رو شده! بیچاره شدهایم! عزیز در خانهاش راه میرود و میگوید: «من رفتنیام! خود آقا گفت! قراره برم پیش خودش!» و گریه میکند. زنگ میزند به آشناهایی که دیگر نمیبیندشان و حلالیت میطلبد. بهش میگوییم: «عزیز! شاید دلت تنگ شده بوده برای آقابزرگ که یه همچین خوابی دیدی!» اما هیچ نمیشنود.
عزیز در کنار گریهزاری برای خودش و حلالیت طلبیدن از دیگران، قصد دارد یک کار دیگر هم بکند. دائما میگوید: «تا من زندهام باید دور هم جمع شیم. من میمیرم دلتون میسوزه که تا وقتی بودم نیومدین دیدنم.»
از وقتی یادم میآید، عزیزجون عاشق این بود که همه دور هم جمع شویم. ولی در این دورهمیها اعضای خانواده با هم دعوایشان میشد یا حرف درست میشد و … . به مرور زمان، وقتی دیدیم ما از آن مدل فامیلها نیستیم که بتوانیم با هم خوش باشیم، کمکم ارتباطمان را کم کردیم، خیلی کم.
ولی این روزها یک دست عزیزجون تلفن است و یک دست دیگرش تقویم. تقویم را زیر و رو میکند تا مناسبت پیدا کند برای مهمانی و دورهمی. به مادرم زنگ زده تا برای مهمانی دادن با او مشورت کند. مامان تلفن را گذاشته روی اسپیکر و من میشنوم که عزیز میگوید: «۱۵ اسفند روز درختکاری، ۲۱ اسفند وفات حضرت خدیجه، اینم خوبهها! ۲۶ اسفند ولادت امام حسن مجتبی. آهان وایسا وایسا! ۲۹ام آخرین چهارشنبه ساله! چهارشنبه سوریه!»
بعد انگار که آن لنگه گوشواره طلایش که چند سال پیش گم شده بود را پیدا کرده باشد، از خوشحالی تُن صدایش بالا میرود و میگوید: «چهارشنبه سوری باید دور هم جمع شیم. همین عالیه.»
با مامان خداحافظی میکند تا شروع کند به زنگ زدن به عمهها و عموها برای دعوتشان به مهمانی. اگر قبلاها بود هر کدام بهانهای میآوردند و قبول نمیکردند، اما بعد از دیدن خواب آقابزرگ، بچههایش چشمشان ترسیده و فکر میکنند نکند واقعا مادرشان رفتنی باشد.
عزیزجون دوشنبه آخر سال به من هم زنگ زد. فردایش مهمانی بود. گفت: «بیا که کارت دارم.» بین این همه بدبختی و ددلاین آخر سال، امپراطور ول نمیکند. یک سر رفتم خانهاش و گفت: «ببین تو ادبیات فارسی خونده بودی توی دانشگاه دیگه، نه؟»
این را که گفت دوزاریام افتاد. این خاندان هروقت میخواستند فال حافظ بگیرند یا سر و کلهای با شعر بزنند، یاد من میافتادند. گفتم: «بله عزیز، مگه چی شده؟»
گفت: «ببین ننه، تو که هیچکدوم از مهمونیها رو نمیای. اول از همه اینکه این یکی رو باید بیای. اصلا دلت میاد این آخرین مهمونیای باشه که من توش هستم و تو نباشی؟»
زیرلب دور از جونی گفتم و ادامه داد: «بعدشم یه کاری برات دارم. من بلد نیستم با این موبایلم پیام بدم. بیا برای نوهها و بچههام پیام تبریک چهارشنبه سوری بفرست با گوشی من. بعدشم از بینشون چند تا رو انتخاب کن که فردا خواستیم از روی آتش بپرید، بخونید.»
از تعجب شاخ درآوردم. «مگه فردا میخوایم از روی آتش بپریم؟»
عزیزجون لبخند معنیداری زد و گفت: «پس چی؟ خونه حیاطدار به این بزرگی به چه دردی میخوره پس؟!»
انقلابی در درون عزیزجون رخ داده بود! عزیز حتی نمیگذاشت روی فرشهای دستبافش راه برویم و همیشه علاوه بر اینکه رویشان روفرشی میانداخت، مجبورمان میکرد قدمهایمان را روی موکتهای بین فرشها بگذاریم. حالا میخواهد مالش را آتش بزند و حیاط نازنینش را دودآلود کند!
بهتزده شروع کردم به جستوجو در گوگل. اولین و بدیهیترین شعر برای چهارشنبه سوری این بود:
«ردی من از تو
سرخی تو از منغم برو شادی بیا
محنت برو روزی بیاای شب چهارشنبه
ای کلیه جاردنده
بده مراد بنده.»
وقتی این را برایش خواندم، عزیزجون با بیخیالی گفت: «این رو که خودم بلد بودم! بازم بگرد.» بعضی از شعرها مسخرهاند. بیشتر میگردم و به این شعر درمورد چهارشنبه سوری برمیخورم:
«رسیدی و پر از شادی و شوری، آهای چارشنبه سوری
شنیدم با جوانان جفت و جوری، آهای چارشنبه سوریبساط سرخی تو، زردی من، سر هر کوی و برزن
تو هم چون مردمان غرق سروری، آهای چارشنبه سوریمش اصغر توی چادر دیدنی شد، پی قاشقزنی شد
که باشد استتار اینجا ضروری، آهای چارشنبه سوریچراغ قرمز و ده حاجی فیروز، سیهروی و سیهروز
بگیرند از جماعت پول زوری، آهای چارشنبه سورییکی از جیغ و داد اهل کوچه، کند دندان قروچه
بگوید داد از این حد بیشعوری، آهای چارشنبه سوریبر اعصابش زند یکریز تقه، هیاهوی ترقه
ندارد بیش از این تاب صبوری، آهای چارشنبه سوریبه فحش و لعن بر آباء و اجداد، مزاحم را کند یاد
شب آمرزش اهل قبوری، آهای چارشنبه سوریمقصر من نمیگویم تو هستی، ولی از بمب دستی
چه چشمانی که شد محکوم کوری، آهای چارشنبه سورینمی دانم بهشتی یا جهنم، که کارت گشته درهم
از این دیو و دد و غلمان و حوری، آهای چارشنبه سوریکنند آزارها با نام سرکار، گروهی مردم آزار
که دورند از ادب صد سال نوری، آهای چارشنبه سوریامید است اینکه با شادی معقول، همه خوشحال و شنگول
کنیم از شیوه این عده دوری، آهای چارشنبه سوری!»
از این یکی خوشش میآید و میگوید تا برای هر سه عمو بفرستمش. البته تاکید میکند که فقط چند بیت اول را بفرستم تا قبض موبایلش زیاد نشود!
وقتی شعر را فرستادم و چهارشنبه سوری را از طرف عزیزجون به عموها تبریک گفتم، عزیزجون گفت: «حالا برای عمههات هم یکی پیدا کن. فرق کنه با این یکی.»
دوباره صفحه را اسکرول میکنم و چند تایی شعر بیمزه درباره چهارشنبه سوری میخوانم. عزیزجون خوشش نمیآید و موقع شنیدن شعرها چشمغره میرود. این یکی را که میخوانم گل از گلش میشکفد و با تکان سر تاییدش میکند:
«بیاین آتیش روشن کنیم که آخر ِ زمستونه
چارشنبه امسالیمون حسابی آتیش بارونهغم و به آتیش بزنیم سرخی ِ آتیش مال ما
درد و بلاها دور بشه از خونه امسال ماآرش و کیخسرو و جم با همه اجداد ما
از گرمی آتیشامون دعوت بشن به خونههاکوزه جهل و بشکنیم از پشت بوم اندیشه
اسپند به آتیش بزنیم چشم حسودا کور بشهبیاین دعا کنیم با هم دوباره آزادی بیاد
محنت بره روزی بیاد غم بره و شادی بیاداهریمنا عاصی بشن از شادی امسال ما
کور بشن و دور بشن و دود بشن و برن هوا.»
خیلی خوشش آمده و میگوید: «تو خودتم فردا خواستی از روی آتش بپری همین رو بخون. خیلی قشنگه.»
از ذوق و شوقش خندهام میگیرد. انگار تمام عمرش منتظر همین دور هم جمع شدنها بوده. دو شعر دیگر هم میخواهد، یکی برای نوههای دختری و یکی برای نوههای پسری. فکر کنم اگر به خودش بود برای هر کس یک متن جداگانه میفرستاد. دوست دارد به آدمها احساس دیده شدن بدهد.
میگردم و به این شعر برای چهارشنبه سوری میرسم:
«جشن آتش جشن شادی جشن نور/ گاه آتش بازی و شام سرور
آتشِ زرتشت و نور ایزدی/ پرتوی از بارگاهِ سرمدی
از اهورایی که شادی آفرید/ در پناهش مهر و نیکی شد پدید
رمزٍ آتش پاکی و روشنگری/ سرخی و گرما و شادی پروری
یادگاری از کهن آیین ما/ روزگارانِ خوش و شیرین ما
آری امشب جشن سور و آتش است/ جشنِ رقص شعله های سرکش است
هموطن ای یارِ هم پیمان من/ زنده کن این جشن و آیین کهن
خیز و از آتش تو سرخی وام گیر/ کام دل از گردش ایام گیر
باید امشب از غم و زردی گذشت/ همچو شاخی در بهاران سبز گشت
کمکمک چاووشی شاد بهار/ دامن افشان میرسد از کوهسار
چشم تا برهم زنی عید آمده/ روزِ خوب جشن جمشید آمده.»
قرار میشود این را کوتاهتر کنم و برای نوههای پسری بفرستم. فقط یکی دیگر باقی مانده. آخرین شعر چهارشنبه سوری هم این است:
«کردم از کودکی یادی
توی کوچه قدیمی
شبای چارشنبه سوری
باسرو صدا و شادی
آتشی بر پا میکردیم
غصهها میشد فراری
نمیزد کسی ترقه
نمیشد شیون وزاری
همسایه با مهربونی
به ماها میداد شیرینی
شبای شور و صفا بود
شبای چارشنبه سوری.»
شعر قشنگ و صمیمیای است. برای همه نوههای دختری ارسالش میکنم. نفس راحتی میکشم. میگویم: «خیالت راحت شد عزیز؟ حالا کدومش رو فردا وقتی میخوای از روی آتش بپری میخونی؟»
خندهاش میگیرد و میگوید: «این کارا از سن من گذشته. نوبت شماهاست.» و میرود که برایم چای بریزد. از پشت سر که نگاهش میکنم، میبینم چه قبراق و سرحال راه میرود. توی دلم حسی دارم، حسی که میگوید: «شاید عزیزجون اصلا خوابی ندیده باشه. شاید فقط دنبال یه راهی بوده که بچههاش رو دوباره کنار هم جمع کنه.»
منبع: دیجیکالا مگ
source