تیتر این شماره، «فریب دریک»/Drake’s Deception، هوشمندانه بر دغدغه‌ی اصلی روایت دلالت دارد. آیا منظور از این فریب یعنی تلاش‌های فرانسیس دریک برای مخفی‌کردن شواهد دیگر سفرهایش، یا اشاره دارد به اینکه نیتن دارد بقیه را فریب می‌دهد؟ این فریب برای چه کسانی‌ست، درباره‌ی چیست، و چرا؟

این عدم قطعیت از فیلتر متون آرکی‌تایپی شرق‌شناسانه عبور می‌کند. اگر دو شماره‌ی اول آنچارتدْ عناصر اساسی روایت‌های شرق‌شناسانه را با تکرار واضحات ماجراجویی‌های عامه‌پسند را بازتولید می‌کرد، اما آنچارتد ۳ بیشتر تمرکزش را معطوف به «ماجراجوی جنتلمن» قرن بیستم بریتانیا می‌کند:‌ تی‌‌‌‌ای لارنس/T. E. Lawrence، و فیلم سینمایی حماسی تحسین‌شده‌ای که در سال ۱۹۶۲ به نام لارنس عربستان روی پرده رفت. بر سرلوحه‌ی آنچارتد ۳ متنی هست که از روی نوشته‌های خود لارنس برداشته شده است:

«همه‌ی مردها رویا می‌بافند، اما با شدت و ضعف‌های مختلف. آنها که شب‌ها در کنج خاک‌گرفته‌ی ذهن‌شان رویا می‌بافند صبح که بیدار می‌شوند می‌بینند همه‌ی آنها هیچ و پوچ بود… اما آنها که روزها رویا می‌بافند مردان خطرناکی‌اند که می‌توانند با چشم‌های باز رویا ببینند و عملی‌اش کنند. این کاری بود که من کردم.»

حرمت داستان برای لارنس و الهام از زندگی‌اش در نقاط حساس روایتْ اضطراب بازی را نشان می‌دهد. لارنس عربستان یک روایت رومانتیک از مجموعه رویدادهایی است که در آن بریتانیایی‌های مضطرب برای حفظ سلطه بر شرق با سرخوردگی دنبال روابط سیاسی جدید می‌گردند، گرچه با خیزش ناسیونالیسم عرب حفظ این سلطه دشوار شده است. آنچارتد ۳ با اقتدا به لارنس عربستان بعنوان متن منبع و سنگ‌بنای فرهنگی، اضطراب‌های مشابهی را بازتولید می‌کند، اضطراب بر سر رابطه‌ی بین غرب و شرق، و درباره‌ی نقش نیتن دریک در حفظ این دوگانگی.

لارنس

پیرنگ آنچارتد ۳، مثل حکایت خود امپراطوری بریتانیا، یعنی همین اضطراب نیتن بر سر هویتش بعنوان یک سفیدپوست. همانطور که لارنس عملا بخاطر کارهایی که به نیابت از امپراطوری بریتانیا انجام داد تقدیس شد، نیتن دریک هم می‌خواهد سفیدبودنش و نزدیکی سیاسی‌اش به غرب و خصوصا قدرت غرب بر شرق را محکم کند. اما مخالفان اصلی‌اش تهدیدش می‌کنند که اگر وارد این مسیر شود او را از دایره‌ی سفیدپوستان خارج خواهند کرد، و این قضیه، یعنی تنزل مقام یک انسان سفیدپوست به انسان شرقی، وحشتناک است (حداقل در نظر یک شرق‌شناس). بنابراین آنچارتد ۳ بازتولید یکی از پایه‌های اصلی گفتمان شرق‌شناسی و نظریه‌ی نژادی می‌شود، به این معنا که غرب و شرق به‌خاطر یک شکاف بزرگ هستی‌شناسانه از هم جدا افتاده‌اند، و عبور از این شکاف یا تلاش برای از بین بردنش یا غیرممکن است یا نتیجه‌اش فاجعه‌بار.

از قدم‌های کوچک

شماره‌ی سوم اولین نسخه‌ در این مجموعه است که به مخاطبش اطلاعات زیادی از سرگذشت نیتن یا دوستانش یا استادش سالی می‌دهد. برای هر دو شماره‌ی قبلی ثروت‌هایی که نیتن از ماجراجویی‌هایش کسب می‌کرد کافی بود اما آنچارتد ۳ می‌خواست یک بعد معنوی هم به کاراکتر نیتن اضافه کند.

برای همین داستان دوران نوجوانی نیتن را نشان می‌دهد، زمانی که هنوز در خیابان‌های کارتاجنای کلمبیاست و مصنوعات منسوب به فرانسیس دریک را با دقت وارسی می‌کند. بعد از یکی دو ساعت پرسه‌زدن در خیابان‌های کارتاجنا و جیب‌دزدی‌هایش به دوران کودکی سختش پی می‌بریم. در برخورد با سالی، خیلی قبل از اینکه با هم دوست شوند، نیتن نوجوان لاف می‌زند «خودم بلدم چطوری از پس خودم بربیام». وقتی سالی مصرانه می‌خواهد بداند پدر و مادر نیتن کجا هستند، نیتن می‌گوید هیچ رابطه‌ای با آنها ندارد. در مکالمات بعدی اما نیتن به سالی می‌گوید او در یتیم‌خانه‌ای در کلمبیا و به دست راهبه‌ها بزرگ شد.

این اولین بار است که کاراکتری نسبت به اینکه نیتن آیا واقعا جد فرانسیس دریک است مشکوک می‌شود. سالی بعدا جان نیتن را از دست یک سازمان بریتانیایی سری که دنبال وسایل فرانسیس دریک می‌گردد (مثل خود نیتن) نجات می‌دهد. زمانی که نیتن ادعا می‌کند حلقه‌ی فرانسیس دریک «متعلق به خانواده‌ی منه»، دوست جدیدش با طعنه می‌گوید دریکْ وارثی نداشت. نیتن جواب می‌دهد «خب، لااقل نه با زنش تو انگلیس».

هیچکس بهتر از کاترین مارلو/Katherine Marlowe، آنتاگونیست بازی، جایگاه اجتماعی متزلزل نیتن را توی چشمش نمی‌زند. در دوره‌های مختلفی با نیتن برخورد می‌کند، و با لحن خصمانه‌ای با او حرف می‌زند. یک بار که اراذلش دوروبر نیتن نوجوان را می‌گیرند، مارلو او را «کثیفِ حرام‌زاده‌ی گدا» صدا می‌زند که حتی لیاقت ندارد دستش به وسایل فرانسیس دریک بخورد.

مارلو، زنی‌ست انگلیسی، یعنی هم‌وطن دو شخص دیگری که نیتن به مدد آنها می‌تواند به منزلت اجتماعی می‌رسد: فرانسیس دریک و تی‌ای لارنس. انزجار مارلو از نیتن و آرزوهای تقریبا «عظمت‌طلبانه»اش در چارچوب نزاع‌های طبقاتی انگلیسی پی‌ریزی شده‌اند.

بیوگرافی خود لارنس هم پیوند بین اینها را واضح‌تر نشان می‌دهد. لارنسْ فرزند نامشروع یک مرد اشرافی انگلیسی-ایرلندی و یک مدیره بود (که خود این مدیره هم زاده‌ی نامشروع یک خدمتکار و یک کشتی‌ساز). بنابراین لارنس فرصت‌هایش برای ازدواج محدودتر بود و منزلتش در جامعه‌ی انگلیسی هم صفر،‌ و این باعث شد، به قول برادرش آرنولد، «برای فرار از انگلستان بورژوازی رویابافی کند»، و علت اینکه وارد تحقیقات باستان‌شناسانه روی سازه‌های دوران صلیبیون شد همین بود.

جایگاه طبقاتی نیتن هم مثل لارنس همانقدر پایین است. او واضحا فقیر، یتیم و احتمالا نامشروع است. قابل توجه است که گرچه در تمام زندگی‌اش انگلیسیِ آمریکایی را بدون لهجه صحبت می‌کند، اما مدعی‌ست در کلمبیا بزرگ شد. بنابراین احتمال دورگه‌بودنش هست یا شاید اسپانیایی‌ست و دزدکی به چشم یک سفیدپوست آمریکایی دیده می‌شود. بعدا به این بخش از هویتش، یا شاید بی‌هویتی‌اش، بازمی‌گردیم.

ردپای در شن

سفر نیتن در سرتاسر این داستان طوری ساخته شده که شبیه به سرگذشت تی‌ای لارنس باشد، یا لااقل آن بت‌وارگی شخصیت او و روایت‌های اغراق‌آمیز زندگی‌اش بازتولید شود. وقتی نیتن دفترچه‌ی شخصی لارنس را پیدا می‌کند، فورا نتیجه می‌گیرد لارنس و فرانسیس دریک گرچه چند صد سال بین‌شان فاصله بود ولی هر دو دنبال یک شهر افسانه‌ای می‌گشتند: ارم ستون‌‌ها/Iram of Pillars، که جایی در بیابان ربع‌الخالی گم شده است. آنچه بعدا پیش می‌آید یک سفر در اقصی نقاط جهان و پیمودن همان مسیرهایی‌ست که لارنس از آنها عبور کرد — البته لارنس افسانه‌‌ها، و نه لارنس تاریخی.

لارنس خیلی قبل‌تر از اینکه پا در قلمروی حجاز بگذارد، تنهایی به سوریه‌ی تحت اشغال امپراطوری عثمانی رفت تا از برج و بارویی که صلیبیون ساخته بودند دیدن کند. حدود هزار مایل با پای پیاده سفر کرد و بعدا در دانشکده‌ی عیسای آکسفورد تزی در باب کارهای باستان‌شناسانه‌اش در فرانسه و سوریه ارائه داد. در یک سفر اعزامی از طرف موزه‌ی بریتانیا به سوریه، توسط اطلاعات بریتانیا استخدام شد، و بعد از آن جریاناتی پیش آمد که او را به شخصیتی افسانه‌ای در عربستان تبدیل کرد.

آنچارتد ۳ این سفرها را با رعایت امانت تکرار می‌کند. نیتن با بررسی دفترچه‌ی لارنس کشف می‌کند دو پایگاه از صلیبیون (یکی در فرانسه و دیگری سوریه) باقی مانده که باید به‌دقت بررسی شوند. واضحا نیتن به هر دو سر می‌زند، و عامدانه و آگاهانه قدم در همان جاهایی می‌گذارد که لارنس گذاشته بود، به این امید که به «ثروت وصف‌ناشدنی»ای که گویا در دل ارم ستون‌ها هست برسد.

Uncharted 3

و از یک‌سری جهات دیگر هم نیتن به لارنس مشبه می‌شود. در لارنس عربستان، لارنس فکر حمله به بندر مهم عقبه/Aqaba به سرش می‌زند، که فقط از طریق گذر از یک بیابان خطرناک به نام «سندان خدا»/The Anvil of God شدنی است. لارنس آنقدر باهوش است که از بین انگلیسی‌ها و اعراب فقط او می‌تواند راه گذر از این سندان را پیدا کند. حتی در مسیر ملاقات با اعراب تصمیم می‌گیرد اگر راهنمایش مرد هم خودش به تنهایی به حرکت ادامه دهد، و بااین‌وجود موفق می‌شود، گرچه واضحا تا لحظه‌ی آخر به حضور یک راهنمای بومی نیاز می‌بود. مشابها، وقتی نیتنْ دوستانش را متقاعد می‌کند که باید تنهایی صدها مایل در صحرای سوزان حرکت کند تا «آتلانتیس شن‌ها» را بیابد، از خودش همان هوش و شجاعت و عزم راسخی را نشان می‌دهد که فقط ماجراجویان غیرعادی مثل لارنس داشتند.

بعضی از لحظات لارنس عربستان یادآور دو نسخه‌ی قبلی آنچارتد هم هست. در اولین سکانسی که لارنس ظاهر می‌شود، دارد نقشه‌ای از سوریه را به اطلاعات بریتانیا در قاهره نشان می‌دهد. ازاین‌نظر به عقلانیت نیتن در آنچارتد ۱ شبیه است. وقتی هم که ژنرال مورایِ بدخلق با درخواست آقای درایدن موافقت می‌کند تا لارنس به عربستان اعزام و رابط قبایل بدوی شود، با طعنه ی‌گوید «شاید اینطوری مرد بار اومد». و باز ازاین‌نظر شبیه ماجراجویی نیتن در آنچارتد ۲ برای «مرد»شدن است. و آخرسر که لارنس از مورای و درایدن ماموریتش را دریافت می‌کند، جواب لارنسْ نگرش و روحیه‌اش را نشان می‌دهد:

درایدن: «لارنس، فقط دو نوع موجود از بیابون لذت می‌برن: بدوی‌ها و خدایان، و تو هیچ‌کدوم از اینها نیستی. اینو از من داشته باش که این بیابون برای آدم‌های معمولی مثل یک کوره‌ی آتشین و سوزانه.»

لارنس: «نه، درایدن، اتفاقا قراره خوش بگذره.»

بی‌اهمیتی خطرات بالقوه مرگبار ماجراجویی‌هایی هم که نیتن واردش می‌شود مثل خود لارنس است که خطرات و سختی‌های بیابان را دست‌کم می‌گیرد. برای این «آدم معمولی‌ها»ی عمل‌گرا این چیزها مهم نیست، و به‌خاطر همین روحیه هر دو به ماجراجویان خبره‌ی عجیب‌غریبی تبدیل می‌شوند و شرف‌یاب به اصل متن شرق‌شناسی. همانطور که سعید می‌نویسد، «یک زندگی نامعمول باعث شکل‌گیری یک اصالت خاصی در مردها می‌شود، و از دل این اصالت بهره‌های بزرگ و عجیبی به‌دست خواهد آمد. خود نفس گرفتن این بهره‌ها کافی است و به توجیه دیگری نیاز ندارد.»‌ (Said, 1978, p. 90)

برای گنج

یکی از جنبه‌های نابهنجار آنچارتد ۳ نحوه‌ی پافشاری و اصرار نیتن روی ادامه‌ی ماجراجویی‌هایی‌ست که همه‌ی دوستانش وقتی می‌بینند خطراتش مدام بیشتر می‌شود توصیه می‌کنند باید رهایش کند. نیتن آنچارتد ۱ گرچه دنبال ال دورادو بود اما نصف کارش صرف این شد که راهی برای فرار از جزیره پیدا کند، اما با توصیه‌های النا بی‌خیال این برنامه نمی‌شود و برمی‌گردد سراغ ال دورادو. یا در آنچارتد ۲ گرچه تصمیم می‌گیرد بی‌خیال همه‌چیز شود و غنایم شامبالا را به لازارویچ بسپارد، اما با چرخش داستانی و حضور الهام‌بخش کارل شیفر تصمیم می‌گیرد دوباره ماجراجویی را از سر بگیرد.

در آنچارتد ۳ این سازوکار تقریبا به‌کل برعکس شده است. وقتی نیتن و سالی، به اضافه‌ی کلوئی فریزر و دوست جدیدی به نام چارلی کاتر، متوجه می‌شوند فرانسیس دریک سخت تلاش کرده بود تا اکتشافاتش در عربستان را از بقیه پنهان کند (حتی ملکه الیزابت)، کلوئی توصیه می‌کند «اگه یادت باشه آخرین باری که نصف دنیا رو برای پیدا کردن یه شهر گمشده سفر کردیم یه کوچولو اوضاع بی‌ریخت شد». اما نیتن اهمیتی نمی‌دهد. وقتی هم تالبوت، دست راست مارلو، به نیتن و سالی در دژ فرانسوی‌ای که قدمگاه لارنس بود حمله می‌کند، سالی مشکوک می‌شود که شاید تصمیم به یافتن گنج‌های ارم ستون‌ها کار عاقلانه‌ای نیست.

در هر دو مورد نیتن مشتاق است حتما مارلو را باید شکست دهد. وقتی کلوئی با منطق خطرات این سناریو را نشان می‌دهد، نیتن کلا لپ کلامش را نمی‌گیرد: «آره ولی این دفعه ما دست بالا رو داریم. منظورم اینه که، ببین، دریک فقط نیمی از سرنخ‌ها رو داشت؛ و لارنس هم نیم دیگه‌اش رو. ما جفتش رو داریم، ولی مارلو هیچ‌کدوم رو.» نیتنْ سالی را متهم می‌کند به اینکه «داری طوری رفتار می‌کنی که انگار همین الان می‌تونی بخوابی روی زمین و بمیری» — علی‌رغم اینکه هشدار سالی منطقی‌ست، نظر به اینکه این دو نفر در حالی از دست دشمنانشان فرار کردند که نزدیک بود در آتش جزغاله شوند. در هر نوبت، نیتن بیشتر شور طغیان علیه مارلو در سر می‌پروراند و نه تحلیلی منطقی مبتنی بر سود و زیان.

وقتی این چهار نفر در سوریه دوباره بهم می‌رسند و دوباره با سازمان مارلو گلاویز می‌شوند همین بحث‌ها پیش می‌آید. زمانی که کلوئی اصرار می‌کند نیتن باید بی‌خیال قضیه شود، کاتر می‌گوید «نمی‌تونی بیخیال بشی. اگه بذاری این حروم‌زاده‌ها بعد از این اتفاقات برنده بشن، عمرا هیچ‌وقت ببخشمت». نیتن بیشتر به حرف کاتر روی خوش نشان می‌دهد، علی‌رغم اینکه او همان شخصیتی است که زمان پریدن از برج قلعه (برای اینکه در آتش نسوزد) یک پایش شکست. نیتن انگار متوجه عبث‌بودن کل سناریو نیست. از طرفی وعده می‌دهد «نمی‌ذارم برنده بشن» و از طرفی رو به کلوئی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید «دنبال این نیستم چیزی رو ثابت کنم.»

انچارتد ۳

 

زمانی که نیتن و سالی در یمن با النا ملاقات می‌کنند تا دنبال سرنخ‌های جدید بگردند، در مخمصه‌های بدتری گیر می‌افتند. در یک مورد، گله‌ای از عنکبوت‌های گوشت‌خوار به اندازه‌ی یک توپ بیسبال در غاری به هر سه نفرشان حمله می‌کنند. بعد از فرارشان هم گیر اتاقی می‌افتند که هشدارهای شومی درباره‌ی «جام مرگ» و شیطان دارد، که به انگلیسی نوشته شده‌اند. وقتی نیتن و سالی نتیجه می‌گیرند اینها را فرانسیس دریک نوشته تا ماجراجویی را خاتمه دهد، النا دلیل منطقی‌ای برای رد این حرف می‌آورد:

النا: خیلی خب، پس، معنی‌ش اینه که — دریک هزاران مایل تو آب‌ها سفر کرد تا دنبال «اتلانتیس مدفون در شن» بگرده، و درست وقتی که این همه مسیر رو طی کرده، یهو نتیجه می‌گیره بی‌خیال بشه، برگرده خونه، و شواهد تمام سفرش رو پاک کنه.
نیتن: درسته…
النا: اما تو — تو قراره باز هم ادامه بدی، نه؟
نیتن: هوم، آره.
النا: برای چی؟ برای به‌اصطلاح گنج؟ گوش کن، تو برنده شدی، خب؟ تو از [فرانسیس دریک] هم جلو زدی. تو می‌دونی اون شهره کجاست ولی مارلو نمی‌دونه. همین کافی نیست؟

اینجا معلوم می‌شود انگیزه‌ی اصلی نیتن یافتن گنج و کل‌کل با مارلو نیست. انگیزه‌ی او متعالی‌تر است، یکجور اضطراب روحانی‌ست، که نمی‌گذارد هشدار فرانسیس دریک مبنی بر اینکه ارم ستون‌ها «رویای یک رویاپرداز، سراب بیابان است» را متوجه شود.

سرابی در بیابان

بخشی از جواب سوال النا، که نیتن یا نمی‌تواند یا نمی‌خواهد به زبان بیاورد، به‌خاطر مواجهه‌اش با نگرش شرق‌شناسانه به عربستان است. اولین رویارویی بازیکن با این قضیه از همان ثانیه‌ی اول بازی شروع می‌شود — نه، حتی از قبل‌تر. روی جلد آنچارتد ۳ تصویر قهرمان اصلی نقش بسته که در تلماسه ایستاده،‌ و به زمین بایر بزرگ و خالی‌ای می‌نگرد، و گویا دارد از یک سانحه‌ی هواپیمایی دور می‌شود. صفحه‌ی منوی بازی هم صرفا خشاب و سر لوله‌ی یک کلاشینکف را نشان می‌دهد که از شن‌های یک بیابان سوزان بیرون زده. آن مخاطبانی که تریلرهای تبلیغاتی بازی را دیده باشند می‌دانند که نیتن به سختی در شن‌های سوزان راه می‌رود و بعدا این کلاشینکف را از دستان یک دشمن مدفون زیر شن برمی‌دارد.

تصویر اصلی‌ای که بازی از عربستان برای بیشتر مخاطبانش رسم می‌کند صرفا، آنطور که کاتر در اوایل داستان توصیفش می‌کند، یک زمین بایر صعب‌العبورِ بی‌تاریخِ خالی از سکنه است. چنین تصویری تصادفی نیست. ناتی داگ درباره‌ی نمایش دادن ارم، معماری یمنی و امور فنی‌ای که برای رندر گرفتن شن‌های صحرا انجام دادند را به تفصیل توضیح داده است. درست مثل کاری که قبلا سر نپال و تبت انجام دادند، در اینجا هم برای ساخت بازی با هیچ یمنی، سعودی یا راهنمای بدوی، مترجم، مشاور یا بازیگران مکاتبه نکرده‌اند.

بطور خلاصه آنها بیشتر درگیر بافت عربستان بودند و نه زندگی معاصر مردمش. درباره‌ی شن و بیابان و معماری و لارنس عربستان زیاد صحبت کردند اما درباره‌ی مردم واقعی، تاریخ و رویدادهای معاصر چیزی نمی‌گفتند. در این قول ادوارد سعید می‌توانیم کلمات «ناتی داگ» و «عربستان» را با «ناپلئون» و «مصر» جایگزین کنیم: «برای ناپلئون مصر پروژه‌ای بود که واقعیتش فقط در ذهنش ایجاد می‌شد… برخاسته از تجاربی که بیشتر به قلمروی ایده‌ها و افسانه‌های دست‌چین‌شده از متون مربوط است، و نه واقعیت تجربی.» (Said, 1978, p. 80)

مزیت حضور سفیدهای غربی در داستانی واقع در عربستان سعودی چیز متعارفی است، چون عربستان فی‌نفسه وجود ندارد، برای رضای تخیلات غربی وجود دارد. ادوارد سعید درباره‌ی سفرهای ناپلئون می‌نویسد:

«نقش مصر قرار بود در حد استیجی باشد که روی آن بازیگران مهم تاریخی نقش ایفا می‌کنند… سرنوشت مصر هم چه بهتر که ضمیمه‌ی سرنوشت اروپا شود. بطور خلاصه، شرق، فقط مجموعه‌ای از برچسب‌های ارزشی بود که ربطی به واقعیات مدرنش نداشت، بلکه محصول یک‌سری پیوندی بود که با اروپای قدیم داشت.» (Said, 1978, p. 84–۸۵)

بخاطر همین پدیده است که لارنس عربستان، فیلمی که تقریبا کلش توسط انگلیسی‌ها ساخته شده و الهام‌گرفته از اتوبیوگرافی یک افسر اطلاعاتی بریتانیایی بود که توسط یک روزنامه‌نگار آمریکایی سر زبان‌ها افتاد، به منبع الهام اصلی آنچارتد ۳ تبدیل شد؛ و نه هیچ نویسنده، سیاستمدار، روزنامه‌نگار، آرتیست یا مسافر بومی از خود عربستان. و بنابراین آن شرقی که نیتن با آن روبه‌رو می‌شود محصول همان پیوندهای قدیم با مردان سفیدپوست می‌شود. اطلاعات نیتن از شرق همه از لنز تی‌ای لارنس، فرانسیس دریک و جان دی است (و البته‌ی یک بدوی عرب برای مدتی کوتاه). بنابراین می‌بینیم «شرقِ شرقیزه شده،‌ شرق محققان شرق‌شناس، حکم شلاقی را دارد که باید با موفقیت از آن گریخت*، همچنانکه قبلا از شلاق مشقی انجیل، صلیبیون، اسلام، ناپلئون و اسکندر گریخته بود.»

رویای یک رویاباف

شرق، که مشخصا برای ارضای سلطه‌طلبی سفیدها وجود دارد فرعا بدست خود شرقی‌ها می‌افتد. وقتی نیتن با سلیم، یک شیخ بدوی، ملاقات می‌کند، کلیشه‌های شرق‌شناسانه تقریبا پنهان‌اند، اما از جایی به بعد ترمز می‌برند. سلیمْ انگلیسی را سلیس حرف می‌زند، و آنقدری هم جهان‌دیده هست که بداند نیتن آمریکایی‌ست و سربازان مارلوْ انگلیسی. او را در تاکتیک و جاسوسی شایسته نشان می‌دهند و عامل نجات غیرمنتظره‌ی نیتن از دست بریتانیایی‌ها می‌شود، و زمانی که نیتن به بیابان می‌رسد خیلی خوب به نقشه‌ی عبور و مرور بریتانیایی‌ها پی برده است.

اما وقتی سلیم به نیتن درباره‌ی مارلو و انگیزه‌هایش فشار می‌آورد، بازی دوباره همان کلیشه‌های نژادی را بازتولد می‌کند: سلیم وقتی می‌فهمد انگلیسی‌ها دنبال گنج «ارم» هستند، داستانی می‌گوید از اجنه‌ی شکنجه‌شده «در اعماق شهر»‌ که به‌خاطر طغیا‌ن‌شان به فرمان سلیمان در ظرفی برنجی حبس شدند. سلیم نگران است که مبادا انگلیسی‌ها بخواهند اجنه را آزاد کنند. بازی هم فورا این داستان را خرافه در نظر می‌گیرد چون نیتن توضیح منطقی‌تری برای «نفرین» ارم پیدا می‌کند (که به زودی وارد جزییاتش می‌شویم). مسئله‌ی مهم اینجاست که گرچه سلیم انسان دنیادیده، باسواد و باتجربه‌ای است، اما وقتی بحث علت پدیده‌های تاریخی در سرزمین خودش پیش می‌آید توضیحات خرافی می‌سازد. گرچه فرصت برایش مهیاست تا ارم را در قلمرویی که خیلی خوب با آن آشناست جست‌وجو کند اما برای توضیح تاریخش به افسانه‌ها متکی می‌ماند.

این نشان‌دهنده‌ی همان معضلی‌ست که سعید می‌نویسد: «مهم نیست یک انسان شرقی چقدر از حصارهایی که دورش هست فرار کند و دور شود. او اول یک شرقی‌ست، دوم یک انسان، و آخر کار دوباره یک شرقی». (Said, 1978, p. 102) جهان‌دیدگی سلیم بدیهی‌ست اما او همچنان واجد همان صفاتی بوده که شرق‌شناس توصیف می‌کند: ذهن بسته، خرافی، و کوته‌نظر نسبت به مسائل تاریخی و سیاسی. سلیم در همان قفس (یا شاید کنج عزلت) هویتی گیر افتاده که شریف علی در لارنس عربستان: او نیر گرچه دانش سیاسی نسبت به شرایط اعراب دارد ولی در نیمه‌ی فیلم متوجه می‌شویم که سیاست را از کتابی که برای کودکان نوشته شده آموخته است.

هدف وجود سلیم در قصه این است که شباهت سفر نیتن با تی‌ای لارنس بیشتر شود. نیتن، که برای نجات سالی از دست گروگانگیرها وارد بیابان شده،‌ حالا همراه سلیم می‌شود تا جلوی غارت ثروت از دل اعماق شرق توسط بریتانیایی‌ها را بگیرد. نیتن، در مقام یک غارتگر استعماری،‌ حالا به یک شورشی ضداستعماری تبدیل می‌شود که به نفع شرق کار می‌کند. این کم و بیش شبیه همان سرگذشت لارنس است که به‌عنوان یک افسر اطلاعاتی بریتانیایی، عبای نمادین اعراب را می‌پوشد تا بگوید با اعراب و آرزوهای ناسیونالیستی آنها همسو است.

سعید اشاره می‌کند «افسر-شرق‌شناس بریتانیایی… در بحبوحه و بعد از جنگ جهانی اول هم نقش یک ماجراجوی حرفه‌ای را گرفت… و هم نقش یک قدرت استعماری، که درعین‌حال به حاکم بومی نزدیک است» (Said, 1978, p. 246). و این دقیقا همان موقعیت لارنس در فیلم است که شاه فیصل از او حرف‌شنوی دارد (همانطور که سلیم هم از نیتن). در باقی صحنه‌ها می‌بینیم سلیم و نیتن هر دو مثل دو هم‌رزم دوشادوس هم اسب‌سواری می‌کنند،‌ علی‌رغم اینکه از رابطه‌شان ۴۸ ساعت هم نگذشته. و البته، حاکم بومی نقش‌اش، چه به‌لحاظ شخصی و سیاسی، در حد پشتیبانی از ماجراجوی حرفه‌ای قصه است. در پایان که نیتن و سالی بهم می‌رسند تا سراغ گنج ارم بروند دیگر خبری از سلیم نیست.

همینطور که نیتن بیشتر به اعماق قدرت شرق نزدیک می‌شود، رابطه‌اش با واقعیت هم بی‌ثبات‌تر می‌شود. بعد از نوشیدن آب چشمه‌ی ارم، تصاویر کسوف و زخمی‌شدن سالی جلوی چشمش می‌آید، و می‌بیند شیاطینی «از آتش بی‌دود» ظاهر می‌شوند و نیتن با آنها درگیر می‌شود تا بتواند در اعماق ارم به مارلو برسد. بعدا معلوم می‌شود همه‌ی اینها توهم بود، و سالی صحیح و سالم به نیتن می‌رسد. بنابراین آب چشمه‌ی ارم قوه‌ی عقلانیت را از سر نیتن پراند. بقول سعید، او نیز آنجا به یک شرقی عقب‌افتاده تبدیل شد «که نمی‌تواند حقیقت را بگوید یا اصلا آن را ببیند… موجودی معتاد افسانه‌سازی.» (Said, 1978, p. 318)

بازی Uncharted 3

نیتن بخاطر این تجربه‌ای که پشت سر گذاشت، یعنی «نفرین» ارم، یک توضیح عقلانی مطرح می‌کند: داستان سلیم مبنی بر اینکه پادشاه سلیمان اجنه را در ظرف برنجی حبس می‌کند تا حدی حقیقت دارد، ازاین‌نظر که اثرات توهم‌زای آب ارم منبعش به همین ظرف می‌رسد. اما داستان هیچ دلیلی نمی‌آورد که چرا خود مردمان بومی و بدوی آنجا به این دلیل منطقی نرسیدند (با وجود اینکه، اگر داستان سلیمان را مصادف با سقوط ارم در نظر بگیریم، سلیم و مردمانش هزاران سال است که نزدیک این شهر زندگی کرده‌اند). صرفا می‌دانیم سلیم محصور در همان خرافات و کوته‌نظری ذهن شرقی است. او نمی‌تواند تاریخ را به صورت منطقی یا عمل‌گرایانه ببیند، و این کلیشه بازتولید می‌شود که دید اسطوره‌ای دارد. او در حیات روزمره‌اش دنیا را همانطوری می‌بیند که نیتن وقتی توهم زد می‌دید. او «معتاد افسانه‌سازی‌» است. پس، «وجود شرق‌شناس الزامیست چون از بین جواهرِ اعماق شرق خوب ماهی‌هایی صید می‌کند… شرق را بدون چنین واسطه‌ای نمی‌شود درک کرد» (Said, 1978, p. 128) حتی اگر طرف خودش شرق‌شناس باشد.

نیتن، در قامت یک شرق‌شناس می‌تواند این جواهر را صید کند. او می‌تواند برای لحظه‌ای جهان را مثل شرقی‌ها اسطوره‌ای ببیند اما معتادش نمی‌شود و می‌تواند از آن برگردد. و این بازگشت به معنای سفر قهرمان کمپبلی است که در آن قهرمان از خطر مرگبار سربلند بیرون می‌آید. و نیتن هم از خطر دید اسطوره‌ای بیرون می‌آید تا به توضیح «منطقی»ای برسد که نه سلیم و نه هیچ بدوی یا نیروی استعماری دیگری نمی‌توانست به آن برسد. در خصوص تی‌ای لارنس هم اتفاق مشابهی می‌افتد. در تحلیل «هفت ستون خرد»، سعید می‌گوید «آنچه برای لارنس مهم است این است که در مقام یک متخصص سفیدپوست، وارث سال‌ها خرد انباشت‌شده‌ی عامه و آکادمیک [غربی] درباره‌ی شرق، می‌تواند روش زیست حریفان را بر روش زیست خودش رجحان دهد، و از آن پس به نقش یک پیامبر شرقی درآید و به جنیشی در «آسیای نوین» شکل دهد.» (Said, 1978, p. 243)

انگیره‌ی نیتن برای این ماجراجویی خیلی شخصی‌تر از لارنس است، اما فرق بین‌شان آنطور که بنظر می‌رسد زیاد نیست. هم لارنس خیالی و هم لارنس تاریخی خودش را به چشم کسی می‌دید که به اعرابْ ملت‌شان را برمی‌گرداند و در مبارزه علیه قدرت‌های استعماری کمک‌شان می‌کند تا به خودمختاری برسند. او خودش را به چشم یک انقلابی ضداستعماری می‌دید که همسو با آمال و آرزوهای اعراب بود تا رویاهایشان را عملی کند — و فقط اوست که از پس این کار برمی‌آید.

نیتن هم درست مثل لارنس مسخ می‌شود: پادوی استعماری دیروز، و ضداستعمار امروز. اوست که به‌تنهایی مسئولیت و اعتبار توقف مارلو از دست‌اندازی به گنج‌های ارم را از آن خود می‌کند. بدوی‌ها در این نبرد خرده‌استعماری البته نقش به‌خصوصی ندارند چون این نیتن غربی سفیدپوست است که باید برای شوریدن علیه استعمار تحریک‌شان کند و خودش به نیروی ضداستعماری اصلی تبدیل شود. نیتن یک‌تنه تجلی شورش بدوی‌ها علیه بریتانیا می‌شود. آنجا که سعید درباره‌ی لارنس حرف می‌نویسد را می‌توانیم با اسم «نیتن» جایگزین کنیم:

«شورش اعراب فقط زمانی معنادار می‌شود که لارنس به آن معنا بدهد… شرق‌شناس حالا خودش نماینده‌ی مشرق‌زمین شده، برعکس ناظرانی مثل لین/Lane که به نظرشان می‌بایست بر شرق افسار زد.» (Said, 1978, p. 242)

مرزکشی

از اسفار نیتن و لارنس می‌فهمیم رویارویی با شرق تاثیرات روحانی و روانی‌ای روی ماجراجویان سفیدپوست دارد. در حکم همان دادگاهی‌ست که متهم برای اثبات خودش و تبرئه‌شدن باید دوان‌دوان از بین ضربات شلاق عبور کند. شرق بلحاظ سیاسی یک لوح سفید است و ساکنانش همچون سلیم تاریخ و تقدیرشان فقط زمانی معنادار است که ضمیمه‌ی مداخله‌گران استعماری غربی مثل نیتن و لارنس و فرانسیس دریک شود. همه‌ی این اسامی مصداق بارز همانی‌اند که سعید آنها را در شاتوبریان/Chateaubriand می‌بیند، که در آن شرق به‌خودی‌خود اهمیتی ندارد مگر اینکه «به شاتوبریان ربط داشته باشد، به اینکه روحش در آنجا چه سیر و سیاحتی می‌کند، چه چیزهایی از شخصیتش، ایده‌هایش و توقعاتش به او می‌نمایاند.» (Said, 1978, p. 173)

آن چیزهایی از شرق هم که به نیتن «مربوط» می‌شوند یعنی مشرق‌زمین جایی‌ست که در آن با پیشینیان خوفناک همچون دریک و لارنس هم‌جوار می‌شود. واقعیت این است که هر دوی این شخصیت‌ها خودشان گماشته‌های استعماری بودند و این پیوند مهمی در سفرنامه‌ی بیوگرافیک و سیاسی نیتن است. سعید با عاریت از هانا آرنت می‌نویسد «اگر تلاش جمعی آکادمیکی که به نام علم شرق‌شناسی شناخته می‌شود یک نهاد دیوان‌سالارانه‌ی مبتنی بر دیدگاه‌های محافظه‌کارانه‌ی به‌خصوصی به مشرق‌زمین بود، پس خادمان چنین نگرشی در شرق افرادی مثل تی‌ای لارنس بودند.» (Said, 1978, p. 240) طبقه‌ای که نیتن شوق پیوستن به آن دارد همین است، شاهدش هم اینکه بی‌محابا و با کله‌شقی تلاش می‌کند از مسیری که این پیشینیان [لارنس و دریک] رسم کرده بودند هم جلو بزند.

انگیزه‌ی نیتن برای کل‌کل با مارلو اینجا مشخص می‌شود: می‌خواهد علی‌رغم همه‌ی توهین و تشرهایی که شنیده خودش را ثابت کند. در اوایل بازی معلوم می‌شود مارلو سرپرست یک جامعه‌ی مخفی با سابقه‌ی چند قرنه و متشکل از ماموران امپراطوری بریتانیاست که ریشه در عصر زمامداری الیزابت دارند. او نه فقط از اعضای طبقات بالا و منتفع از امپراطوری است — و سفیدپوست‌بودن — بلکه خودش را حالا در مقامی می‌بیند که تعیین می‌کند چه کسانی را باید سفید نامید و چه کسانی را غیر از آن. توهمات نیتن بعد از نوشیدن از ارم باعث می‌شود به هدف مارلو پی ببرد، اینکه مارلو دنبال ماده‌ی توهم‌زای این ظرف برنجی می‌گردد تا با آن قدرت و وحشت بیافریند و به خدمت بقای امپراطوری درآورد.

نقض غرض است که نیتن، به‌عنوان پادوی استعمار، با این هدف مخالفت می‌کند، اما اینجاست که هویت قومی نامعلومش مهم می‌شود. مارلو، در سکانسی، تلویحا نشان می‌دهد «دریک» در اصل فامیلی واقعی نیتن نیست، و او و کاتر را با یک ماده‌ی توهم‌زای دیگر شبیه آنچه در ارم وجود داشت از حالت طبیعی خارج می‌کند. خلاصه، مارلو با افترا می‌خواهد بگوید نیتن نباید خودش را به چشم جد و سادات ماموران گذشته‌ی امپراطوری ببیند، و این یعنی غیرمستقیما می‌گوید او اصلا یک سفیدپوست نیست. با استفاده از این روان‌گردان‌ها، سربازان مارلوْ انسان‌های سفیدپوست را به انسان‌های شرقیِ خرافی و مهاجم تبدیل می‌کنند که نمی‌توانند دوستان (سفیدپوست) خود را از دیگران تفکیک و شناسایی کنند. کاتر آنقدر از واقعیت جدا می‌افتد و قوه‌ی تشخیصش را از دست می‌دهد که می‌خواهد نیتن را با دستانش خفه کند، قبل از اینکه دوباره سر عقل بیاید. نیتن بعدا در وسط یک شهر یمنی از سالی و النا جدا می‌افتد و موقتا ارتباط‌شان قطع می‌شود.

این دقیقا همان برنامه‌ی مارلو برای محتویات ظرف برنجی است، اما در مقیاسی خیلی بزرگ‌تر [یعنی این ماده‌ی توهم‌زا بین مردم پخش شود تا کنترل‌ بر آنها ساده‌تر شود]. اثرات این روان‌گردان‌ها باعث می‌شود نیتن و دیگران عقل و خرد از سرشان بپرد، یعنی همان ویژگی‌هایی که معرف یک انسان غربی سفیدپوست هستند و عامل تمایزشان با انسان‌های خرافاتی مشرق‌زمین. انگلیسی‌ها حالا، گرچه در مقیاسی کوچک، به چنین قدرتی دست یافته‌‌اند و در سودای جهانی‌کردنش‌ هستند تا یک مهندسی جمعیت عظیم در بین نژادها انجام دهند. اینگونه نیتن نه فقط به یک شرقی عقب‌مانده تبدیل می‌شود بلکه مرزهای روحانی و روانی بین غرب و شرق هم بی‌ثبات و کمرنگ می‌شود. سعید می‌نویسد «با خواندن شرق‌شناسان می‌بینیم آن آخرالزمانی که بابتش می‌ترسند نابودی تمدن غربی نیست، بلکه نابودی مرزهایی است که شرق را از غرب جدا نگه می‌دارد». (Said, 1978, p. 263)

نهایتا ماموریت نیتن این است که نگذارد مارلو مرزبندی‌های نژادی را تعیین کند. و پاداش این ماموریتش دو وجه دارد. اول اینکه جلوی فروپاشی مرز بین شرق و غرب را می‌گیرد، تا مارلو دیگر نتواند به‌خاطر جاه و مقامش تعیین کند چه کسی سفیدپوست هست و چه کسی نیست و اینگونه هویت سفیدپوستی را بی‌ثبات و متزلزل کند.

انچارتد

دوم، و از همه مهم‌تر، نیتن بالاخره با پا گذاشتن جای دریک و لارنس، هویتش به‌عنوان یک سفیدپوست خالص را محکم کرد. لارنس و دریک هر دو به‌خاطر اینکه نقش داوران تاریخ شرق را بازی کردند جای پایشان در عرف شرق‌شناسی سفت شد، این مزیتی‌ست خاص انسان غربی به‌طور عام و شرق‌شناس به‌طور خاص. همانطور که دیدیم لارنس در مقام سامان‌بخش ناسیونالیسم عرب چهره‌ای افسانه‌ای شد، مسیحایی سفیدپوست که به اعرابْ ملتی داد که مرزهایش را اروپا تعیین کرده بود تا مشخصا فاصله‌اش از غرب حفظ شود.

فرانسیس دریک هم قدرتی که بخاطرش به عربستان اعزام شده بود را یافت، ولی به‌خودی‌خود نتیجه گرفت هیچ امپراطوری‌ای حق ندارد چنان قدرت بی‌ثبات‌کننده و قدرتمندی داشته باشد. او بزرگی خودش را با ایستادن کنار امپراطوری بریتانیا بر دشمنانش ثابت نکرد، بلکه تصمیم گرفت حفاظت از وحدت هویت سفیدپوستی در مقابل نیروهای بی‌ثبات‌کننده‌ی شرقی ارجح است. نیتن هم با نقش بر آب کردن نقشه‌های مارلو کم و بیش سرسپرده‌ی همان خط‌مشی‌ای می‌شود که لارنس و دریک دنبال کردند.

پایان شاید آنچارتد ۳ به این معنی نیست که نیتن گنج بزرگی یافت یا ثروتمند شد. پایانْ شاد است چون در مقام یک گماشته‌ی امپراطوری توانست مثل لارنس و فرانسیس دریک عمل کند. او شد همان داور مرزبندی بین شرق و غرب، و با شکست مارلوْ اعتمادبه‌نفس خود را باز یافت. از این فرصت برای احیای رابطه‌اش با النا استفاده می‌کند و حال که خیالش راحت است هویتش به‌عنوان یک سفیدپوست نزد امپراطوری پذیرفته شده می‌تواند سر خانه و زندگی‌اش برگردد و ماجراجویی را رها کند. تیتر آنچارتد ۴، یعنی «فریب دریک»، پس نه درباره‌ی قومیت نیتن، و نه وجود نیروهای ماورایی در اعماق بیابان است، بلکه درباره‌ی قدرت خودفریبی خود نیتن است. اینکه هویتش محصول (و باور دروغین به) مرزکشی‌های نژادی بین خودش و مشرق‌زمینِ عقب‌مانده‌ی افسانه‌پرور است. اینکه حالا خیالش جمع است او جزو «آنها» نیست.

نویسنده: Peter Z Grimm


*Running the gauntlet کنایه از فائق‌آمدن بر مشکلات و سختی‌هاست. بلحاظ تاریخی اشاره به یک شکنجه‌ی فیزیکی دارد که در آن متهم برای مجازات‌شدن باید بین دو ردیف مجری شلاق‌به‌دست که به او ضربه می‌زنند بدود. (م)


آثار مرجوع

Said, E. (1978). Orientalism. Random House.

صفحه‌ی اصلی بازی دیجی‌کالا مگ | اخبار بازی، تریلرهای بازی، گیم‌پلی، بررسی بازی، راهنمای خرید کنسول بازی

source

توسط chehrenet.ir